32.رابین هود

2K 391 222
                                    

_لعنت....سریع باش....لعنتی...
رگ های پشت پاهاش از دویدن زیاد و سرعتی که سعی در زیاد کردنش داشت به درد امده بود.
نه یک درد معمولی انقدر دویده بودند که هر ان امکان داشت زانوهایشان خم شود و جلویه ان زالو صفت ها فرود بیایند.
_یونگ!

یونگی سنگین ترین کیسه را روی دوشش داشت, هیچ ایده ای نداشت درون ان کیسه چی هست, شاید اصلا سنگ بود!
الکس که احتمالا یک کیسه نان حمل میکرد از همه جلوتر میدوید.

پشت سرشان دیو ها در حمله کردن بودند, دیو؟
این اسم را لارا رویشان گذاشته بود, همان دختر بچه شونزده ساله بی نهایت بی ادب! یونگی او را هیولا میخواند.

ولی اینبار با او موافق بود, دشمنان دیو بودند  و خودشان چیزی مثل... رابین هود؟ نه نه رابین هود از ثروت مند ها میدزدید و به فقیر ها میبخشید.

گروه انها فقط میجنگید و میدزدید برای خودشان و ولی با نامی دیگر.
مافیای روسیه! نه جزو ان اصلی ها فقط یکی از ان ها, پیشنهاد ساده ای بود, بمب و قتل و اسلحه در ازای پشتیبانی و خانه برای کودکان بزرگ شده در خیابان های شوروی.

صدای شلیک و داد سرباز ها از همه جا به گوش میرسید.
"من رو از صدای تفنگ هاتون نترسونید, من خنده های مامانم رو در حین گرسنگی دیدم"

فقط فکر به از دست دادن ها باعث میشد سرعت پاهانش بیشتر شود.
داخل ان کیسه لعنت شده چه بود؟ کاش سیب زمینی باشد...
_از این ور
صدای الکس بود که از در شکسته شده مغازه اقای الن را کنار زده بود.
مغازه سابق...
رسیده بودند!
همگی وارد شدند.
لارا_ من میرم...من لعنت بشم هم دیگه اینجا نمیام...اوه خدا گناهم چیه؟

با حالت نالانی گفت.
کیسه روی دوشش را پایین انداخت. 
الکس سرش را به دیوار سوخته مغازه تکیه داد و چشنانش را رویه هم گذاشت "قوی بمون" با خودش تکرار کرد.

_کارتون خوب بود! خیلی خوب دوباره زنده موندید.
یونگی با نیشخند گفت و لارا دندان هایش را روی هم فشرد
چطور میتوانست حتی نیشخند بزند؟
چند دقیقه قبل بود که ماری را از دست داده بودند.
به ساعت نمیکشید از زمانی که یک گلوله پس از شکافت هوا کتف ماری را هم شکافته بود. یک مرگ با درد.

هنوز هم صدای ایست گفتن مامور ها در گوششان میپیچید.
الکس_ از سرباز ها متنفرم.
یونگی چشم چرخاند و در کیسه را باز کرد
درست حدس زده بود, سیب زمینی!!
_حداقل تا یه هفته نمیخواد برین بیرون ازون عوضی هم کمک نخوایم.

لارا_ اوه چه عالی, مرگمون تا یک هفته دیگه عقب افتاد!
دست هایش را با ناباوری ساختگی بهم زد جوری که یونگی دلش میخواست سرش را بدون توجه به سنش به دیوار بکوبد.

یونگی_ اینبار نوبت توِ الکس, تو باید خبر مرگ ماری رو بدی.
الکس اه کشید و کیسه نانش را چک کرد.
مانده بنظر میرسیدند, یا شاید فقط در سرما تبدیل به تکه های سنگ سبک شده بودند.
الکس_ تو چی داری لارا؟
لارا کیسه نسبتا کوچک را باز کرد

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ