35. سوپ سرخ

1.9K 399 56
                                    


پله ها را دو تا یکی بالا رفتند, می خواستند یک گشت کوتاه داخل شهر بزنن که تهش به بوسیدن های مخفیانه ختم شده بود, فرمانده خود باور نمیکرد چه شده که اینطور با عجله پله ها را بالا میرود بی صبرانه کلید داخل در میچرخاند.

شاید همه چیز زمانی شروع شد که تهیونگ بخاطر دو کلام کوتاه با زنی که ادرس پرسیده بود لگد به پایش زده بود, بجای اخم و درد و هرچیزی هوس بغل گرفتنش را کرده بود و الان؟

قبل از اینکه در باز شود بهم نزدیک شدند و فرمانده دستش را گرفت.
تهیونگ با علاقه دست او را فشرد و به سمت اتاق کشید. لبخند و هیجان در تار و پودشان تنیده شده بود و دم و بازدم ها همگی از دهان بود.
زمانی که وارد اتاق شدند, هردو بی توجه به لامپ خاموش درهم پیچیدند و بوسه ای عمیق با طعم و حالی متفاوت شروع کردند.
تهیونگ با پا در را بست و فرمانده به سرعت کمرش را بین دستانش گرفت.
او را به اغوش کشید,با لبانش و دستانش.
دست هیچ کدام برای روشن کردن برق نرفت و ثانیه ای از هم جدا شدند, نفس های داغشان به صورت هم میخورد و دمای بدنشان را لحظه به لحظه بالاتر میبرد.
_ اماده ای؟
فرمانده پرسید و گوشه های لب طلایی به بالا رفت.
_ من باید بپرسم.
فرمانده چرخاندش و شکمش را به درچسباند: لوسِ پررو.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و لبخندش بزرگتر شد. چشمانش با لذت بسته شد و لب های مرد پشت گردنش را بوسید.
تحمل نکرد خودش دست به دکمه ها برد و از بالا شروع به باز کردنشان کرد راه برای پایین کشیده شدن لب های فرمانده هموار شد. نور کم پنجره روی بدن طلایی هوش از سر مرد میبرد. قلبش به تپشی وحشتناک افتاده طوری که لب به کمرش رساند و دوباره برای لب هایش به بالا برگشت.
گردنش را گرفت و سمت خود چرخاندش, این بار انچنان تشنه بوسیدنش بود که فکر نمیکرد هیچ وقت اینگونه بوده باشد:"هی بگو دوستم داری!"
فرمانده ناکام مانده به لبانش خیره شد, تهیونگ رسم اعتراف را یاد گرفته بود, گوشه های لبش پایین بیا نبودند.
فرمانده سر جلو برد و انقدر محکم لب هایش را گاز گرفت که انگشت های تهیونگ نا خواسته در گردن و کمرش فرو رفت, فرمانده عقب کشید به چشمان پر تلاطم تهیونگ خیره شد:
_ دوست دارم.
قلب تهیونگ اواز خوشی سر داد, ان داخل هیاهویی به پا بود, نفسش تندتر شد و لبخندش بزرگتر.
فرمانده دستهایش را پایین تر برد به هردو ران تهیونگ چنگ زد و بالا کشید. تهیونگ پا دور کمرش حلقه کرد در حالی که ثانیه ای لب هایشان از هم جدا نمیشد بسمت تخت حرکت کرد.
تهیونگ حریصانه به موهاي پشت سر فرمانده چنگ زد و کنترل بوسه را به دست گرفت, قلبش پس از ان جمله دو حرفی شیرین اواز سر داده بود. انچنان با احساس او را می بوسید که انگار بعد از سالها نیمه گمشده اش را پیدا کرده است.
به تخت رسیدند و کمر تهیونگ ارام روی ملافه ها قرار گرفت در حالی که لب هایش دست از معاشقه بر نمیداشتند. فرمانده سنگینی خود را رويش
انداخت.
تهیونگ به پشت روي تخت خوابید و فرمانده روي او...
___________❄__________

چشمان درشت و عصبانی زنی که چیزی جز مهربانی از او ندیده بود ترسی نایاب به او القا میکرد که مداد در ذهن به خود نهیب میزد "این بار دیگه از خط قرمز گذشتی"

مادربزرگش ان روز انقدر شوک شده بود که دیگر توانایی نداشت. توانایی مقابله با جیمین و پسری که هیچ از نظامی بودنش راضی نبود و مسائل دیگر فقط قوز بالای قوز بود.

مارسل نیشخندی مخفیانه به جیمین زد, پسر میتوانست از دو سه متری بوی گند الکش را احساس کند, باور نمیکرد توسط این مرد لو رفته درحالی که سعی در مخفی شدن داخل جیپ عمویش را داشت.

قیافه مارسل فقط حرصش میداد این دائم الخمر مفنگی چنان راضی و سرگرم شده بود که از همین الان بخواهد با او دشمنی کند.
_میدونی حبس خانگی چیه دیگه؟
خواست با اعتراض سنش را یاد اور کند ولی میدانست فقط عصبانی است و چند ساعت دیگر حبس خانگی از سرشان میپرد.

غمگین تر از همه مشت های پر غم مادرش روی سینه اش بود وقتی میخواست با یک نامه مختصر ترکشان کند.
حال خانواده اش دلخور و نگران پیشش بودند, مادرش نامه را خوانده بود و برای دقایقی احساس کرده بود پسرش از دستانش خارج شده و دلتنگی که هیچ وقت تجربه نکرده بود به دلش چنگ زده و در یک ثانیه از همه چیز از جمله ابرو و حرف مردم پشیمان شده بود.

هرچند تجربه ای که میخواست را به دست نیاورد و از مارسل کینه به دل گرفته بود ولی دلش ارام بود. برای اولین بار به فکر فرار نبود.
___________❄__________

غمبرک زده و با ترسی اغراق شده به شام نگاه کرد.
_نمیخوام.

_خوشمزه اس, بخور.
طلایی به ظرف سوپ چوبی بامزه نگریست, محتویات سرخش ولی اصلا بامزه نبود, مخصوصا ان ظرف ماست کنارش!

_چرا قرمزه؟
فرمانده دست زیر چانه اش زد
_چون با خون درست شده.

تهیونگ لبخند کوچکی زد اطراف را برای کتابی, روزنامه ای یا یک چیز سفت تر از زیر نظر گذراند و فرمانده اضافه کرد:
_چون سوپ برشه.

_چیا توشه؟
_سیب زمینی, لوبیا...
_پیر شدم, چی سرخش کرده؟

فرمانده به کلافگی اش خندید, باورش نمیشد بخاطر کتابی جنایی که انچنان هم غم انگیز نبود شاهد اشک ریختنش بوده.
_احتمالا بخاطر چغندره.

تهیونگ سیخونکی به ظرف زد, همچنان وجود ماست را کنار سوپ درک نمیکرد, غرغر کنان قاشقی ازش خورد.
طعم خوش و پر ادویه غذا خیالش را راحت کرد.
_ مثل اینکه پیرمرده خونخوار نیست.

فرمانده چشمی چرخواند
_ اون بیچاره میخواد خون چی رو بگیره سوپ درست کنه؟
_ گربه.
_ خیلی خب بسه غذات رو بخور.
_ باشه.

کمی بعد تهیونگ همچنان داشت صحنه های عجیب با محتوای پیرمردی که به دنبال گربه ها میدود تا با ان ها مهمان ها مسافر خانه اش غذا بدهد را تصور میکرد.
_ البته پیرمرده مردنی تر از اینه که بتونه گربه بگیره.

فرمانده سرش را در بالشت فرو کرد.
_شاید نمیگیره, میکشه.
_ششش مثبت اندیش باش.

___________❄__________
Words: 1018

بابت تاخیر متاسفم😁
سوپ برش رو واقعا با ماست میخورن...
👇🌟💛

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin