31.طرف من باش

1.7K 361 114
                                    

از پنجره خانه به بیرون نگاه کرد, جونگ سوک, برادر فرمانده جلوی درخت پرتغال ایستاده بود, پشتش به پنجره بود و دود سفید و باریکی از کنارش به بالا میرفت و کمی بعد محو میشد, بغل دستش فرمانده ایستاده بود مشغول گفت و گو بودند ولی متوجه صدایشان نمیشد, دید مرد به فرمانده اش سیگار تعارف کرد.

سیگار سفید دست ساز میان انگشتان فرمانده قرار گرفت و حال ان دود باریک دو تا شد. این صحنه عجیب و پچ پچ کردن های دو برادر تهیونگ را یاد غیبت و در گوشی حرف زدن های خواهر و برادری می انداخت باز شدن در بیرونی و ورود مادرشان به حیاط برابر بود با پرواز سیگار دو برادر به اسمان. تهیونگ ناباور دست جلوی دهنش گرفت تا از دیدن ان صحنه قهقهه نزند.

دو مرد بزرگ با ان هیکل و سن همچنان ازینکه مادرشان در حین سیگار کشیدن مچشان را بگیرد هراس داشتند.

گاه ناگاه حرف های جیمین اسیب میزدند ولی برای وقت گذراندن شخص خوبی بنظر میرسید. مخصوصا وقتی از خودش بیشتر پر چانگی داشت, این باعث شد درخواست شطرنج پسر را قبول کند و هردو برای ساعتی بدون حرف مشغول بازی شوند.

تهیونگ به موقعیت نگاهی انداخت, جلوی شاهش رخ و قلعه جیمین قرار داشت, موقعیت جالب و کم یابی ساخته شده بود.
با شاه قلعه پسر را بیرون انداخت لبخند روی لبش جا گرفت و رقیبش با اخم باریکی به صفحه شطرنج خیره بود, تهیونگ هیچ وقت با مهره شاه حمله نکرده بود ولی نوع بازی جیمین عجیب در عین بلد نبودن راه هایی که انتخاب میکرد چیزی نبودند که قابل حدس باشد.
پسر کوچک تر نچی کشید,کنار شقیقه اش را خاراند انقدر که باید در شطرنج خبره نبود و همین باعث شده با اینکه راه فرار داشت, نتواند پیدایش کند.
_قلعه یکی دیگت رو بکش جلو, تا نتونه رخت رو بزنه.

صدای فرمانده که راه نجات را به جیمین گفت باعث شد تهیونگ اول بالا بپرد بعد جوری سمتش بچرخد که رگ های گردنش بگیرند. اصلا کی امده بود که حالا به رقیبش کمک هم میکرد؟
فرمانده لحظه ای از چشم های ناباور تهیونگ ترسید, دستش را از روی شانه جیمین برداشت و صاف ایستاد.

از انجایی که روی میز و صندلی نشسته بودند جیمین به دستش دید نداشت, دستش را جلو برد و نیشگون محکمی از ران فرمانده گرفت.
چشم های مچ گیرانه تهیونگ جمله "الان طرف اون رو گرفتی؟" را فریاد که نه جیغ میکشید.

فرمانده از دردی که داخل ران پایش پیچیده بود اه بی صدایی کشید و دید جیمین با لبخند ذوق زده ای یک کیش که موجب رهایی رخش هم بود به تهیونگ داد.

_با شاه میای جلو؟ شاید بهتره اینکارو نکنی!

این پسر بچه نیاز داشت دهانش را ببندد تا حرص طرفداری فرمانده را سرش در نیاورده.
فرمانده کودکانه از حسادت تهیونگ احساس شوق کرد, اگر چشمان قاتل تهیونگ روی جیمین نبودند حتی بیشتر به جیمین کمک میکرد ولی بنظر می امد تا همینجا هم یک ببر بیدار کرده.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Where stories live. Discover now