عجیب بود که در نظر تهیونگ فرمانده مضطرب بنظر میرسید.
پس تهیونگ قاشق دیگری در دهانش چپاند و بشقاب را روی تخت گذاشت تا نشان دهد حواسش با اوست.فرمانده نمیدانست چطور شروع کند یا چه میخواهد بگوید فقط میدانست باید صحبت کنند تا مطمعن شود تهیونگ دیگر مرگ را نمیخواهد, انقدر در این میدان از دست داده بود که هر ثانیه اش با فکر مرگ یکی دیگر از نزدیکانش میگذشت, همه میدانستند این اواخر جنگ قدرت سابق را ندارد,مدت زیادی از اخرین حمله میگذشت با انکه انجا یک پایگاه مرزی بود و این مدت همه دلشان روشن شده بود که شاید دیگر کسی از دست نرود.
فرمانده نمیخواست حال که خطرات کمتر شده اند پایگاهش خطر باشد و انجا پسرک قربانی جنگ نژاد ها شود.
نمیدانست دقیقا چه شده بود چندین بار با "راس" و ان دو نخاله حرف زده بود ولی یک کلمه انها بر پایه مقصر بودن خودشان نبود و به همین خاطر انها دوباره با صدای فریاد فرمانده و دستورات مصمم و محکمش روبرو شده بودند.
_درباره چیزی که اتفاق افتاد ...
_نگران نباش فرمانده, تو مقصر نیستی.
مقصر؟ او خود را مقصر نمیدانست مگر نه؟ شاید هم فقط مثل تهیونگ، با خود صادق نبود.
چشم های فرمانده گرد شد, تهیونگ منتظر یک مخالفت بود تا بگوید معلومه که او مقصر نیست ولی حرفی زده نشد.
پس فرمانده خود را بخاطرش مقصر میدانست ...
_چاقوت رو از کجا اورده بودی؟
این موضوع بزور به ذهن فرمانده رسید, تهیونگ خندید, مشخص بود ان چاقوی عجیب به هیچ عنوان عادی نبود
_چیز خفنیه مگه نه؟
لبخند زورکی روی لب فرمانده امد , ازینکه این اتفاق شوم هنوز قلبش را سیاه نکرده خوشحال بود. شاید هم سیاهی اتفاق را تهیونگ جوری دیگر حل کرده بود.طلایی ادامه داد
_تا حالا چیزی مثلش دیده بودی؟
فرمانده با سر تکان دادن تایید کرد
_روز اولی که به اینجا اومدی باهاش دو تا از سرباز هام رو کشتی.تهیونگ شرمگین دستش را پشت گردنش کشید و هیجانش فرو رفت بود
_اوه ..اره ..دوتا ازش داشتم
فرمانده چشمانش را باریک کرد
_چطور قایم کرده بودی؟
_همون روز اول یکیش رو داخل جیپ جنگی قایم کردم و یکی دیگش همراهم بود.
_ولی اونها گشته بودنت مگه نه؟
تهیونگ با خندید و چشمکی زد
_این رازه منه,بهت نمیگمش.فرمانده از حرفش تعجب نکرد, شاید در پوسته نرم خودش فرو رفته بود, تهیونگ اگر میدانست چه تغییری در این مرد اتفاق افتاده جوری دیگر عمل میکرد.
طوری که گوش های سرخ شده فرمانده روس را ببیند.
_اون خنجر...اون رو هم خودت طراحی کردی؟
تهیونگ سر به معنی مخالفتش تکان داد
_ نه, اون خنجر نبرد فربرن سیکز, دو تیغه هست و برای سوراخ کردن طراحی شده ولی اگه تیز باشه میتونه کار بریدن رو قشنگ انجام بده
مکثی میکند و به صورت فرمانده نگاه میکند.
_میتونه به راحتی وارد دنده های قفسه سینه بشه
![](https://img.wattpad.com/cover/298766540-288-k278142.jpg)
YOU ARE READING
The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)
Fanfictionبگذار زمان و جهان متوقف شوند، عشق جوانه زده بود. عشق میان خاک، گل و خون ریشه دوانده بود. حال هر چه میخواهی برسرش اسلحه نگه دار. همراه بلوندی و فرمانده باشید. ♡ ___________❄__________ иαмє: ᵀᴴᴱ➣иιgнτмαяє ϲουρℓє: κοοκν ωяιτєя: ƒαяαиακ gєияє: нιѕτοяι...