6.هرزه نازی ها

2.2K 458 41
                                    

خبری از اتاق سرخ نبود ولی زندان زندان است.
مو طلایی خود را درون یک زندان تاریک یافت با یک تخت قدیمی, رویه تختش یک سینی کوچک از نوعی سوپ بود و یک نخ سیگار و بطری کوچکی از نوعی مشروب خودساخته سربازان.

لبخندی زد,این خود پیشرفت بزرگی بود.
از اتاق سرخ خارج شده بود و توانسته تا حدودی دیوار بین خود و فرمانده را بشکند و از همه بهتر یک قرار ملاقات بعد از به اصطلاح شامش با فرمانده داشت.

قرار ملاقاتی که راز بین ان حروف را بازگو میکرد هرچند مهم بودند ولی دیگر نه...
دیگر برای دلسوزی دیر است پس عذاب وجدانی قلبش را نمیگیرد هرچه نباشد جنگ تقصیر او نبود, کشته شده ها هم به گردنش نبود پس فقط میتوانست دل بسوزاند که ان هم بی فایده بود.

لبخندی از سر اسودگی که ماه ها نداشت زد, اول ترس از اسیر شدن داشت حال میفهمید اسیر دشمن بودن بهتر از اسارت در کشور خودش است و همین طور مثل سرپناهی از سرمای استخوان سوز بیرون است.

چند قدم در سلول سه متری برداشت, در بعضی نقطه ها میتوانست گرما را حس کند, شاید لوله اب گرم بود شاید هم چیز دیگری بهرحال ان سوله کوچک را گرم کرده بود.

رویه تختش رفت و ان سوپ ولرم را مزه کرد, مزه دست پخت مزخرف و بی چاشنی سرباز ها را میداد ولی همین که منجمد شده نیست کافی است.
کمی از اب جو را سر میکشد, تلخی اش زیاد بود و این یعنی چند سال جنگ خوب به سربازان اموخته است.

زمان اندیشیدن است.
تا چه حد توانسته اعتماد فرمانده را جلب کند؟
تا چه حد باید ادامه میداد تا زنده بیرون رود؟
ایا اصلا اجازه فکر به زنده ماندن داشت؟
مثل تیری در تاریکی تلقی اش کرد, امید زندگی خوب را نداشت ولی چیزی هم برای از دست دادن نداشت پس امتحانش مشکلی ایجاد نمیکرد حتی ارباب زاده درونش بیحال گوشه ای لم داده بود, هیچ وجه ذهنش امید واهی نداشت.

با حس نگاه کسی فهمید نگهبان از لابلایه شکاف در نگاهش میکند و ثانیه ای بعد قفلی در در حرکت کرد و زندان بان در را به رویه زندانی باز کرد.

زندانی اجازه خروج نداشت و پس شکنجه گر داخل شد.
چشم هایش برق کنجکاوری نداشت و فقط اطلاعات میخواست نیازی گفتن نبود.

_ sgv

کلمه ها را طوطی وار تکرار کرد تا مو طلایی هم طوطی وار پاسخ دهد ولی ربات بودن راه نجات تهیونگ نیست و حتی تیری در تاریکی به حساب نمی اید, بیشتر شبیه تیرکمانی است که بندش قبل از پرتاب تیر میپوکد.

ارباب زاده وجودش کمی صاف مینشیند.

_پنج سال زبان فرانسوی خوندم, ولی سر از روسیه در اوردم...اگه میدونستم روسی میخوندم.
_ولی فهمیدی من فرمانده هستم...داخل اتاق قرمز بدون اینکه چیزی بگم فرمانده صدام کردی.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ