27 و 28

2.1K 409 167
                                    


27. به شیرینی کابوس

_بر مداری جاودانه می چرخد
بیقراری شب
وقتی تمام لحظه ها
کابوس می شود
تا تو
در تمام حادثه ها تکرار شوی
مثل همین حالا
که چشمهای فسفری ات
خاکستر می شود
تا شعله درونت را فریاد کنی
در بیقراری شب
بیقرار
بر همین مدار می چرخی
می چرخانی
و در زایشی جاودانه
فاصله ی
تو
تا من ...
مثل همه ی شب ها
که یلدا می شود
تا کابوسی دوباره سر برکند
مثل همین حالا
که این شعر
زاده می شود
در بیقراری شب ...*

*(کابوس از مهرداد مولایی)
___________🌨____________
"هوا دوباره سرد بود, همان سرمای همیشگی
انگار چیزی تغییر نکرده, من بودم و سکون زمان که مانند تکیه های یخ داخل رودخانه ای یخ زده که نه اب میشوند و نه بیشتر یخ میبندد, همان صدا دوباره در ذهنم شیون میکشید, صدایی که طلب گرما میکرد و در اخر با خون به گرما میرسید.
اینبار چیز دیگری هم در ذهنم زنگ میخورد.
تنم پر از خون بود ولی درد نداشت.
پس خون خودم نبود.
پس مال چه کسی بود؟
کابوس بهایم هربار با جزئیات تر میشدند و اینکه بعد از بیداری فراموششان نمیکردم مثل کشیده شدن ناخن روی قلب و تنم بود.
دلم میخواست از همان مرد که لبخند زیبایی داشت بپرسم ولی او مدام می امد و سپس محو میشد.
گاهی چشمانش میخندید گاهی فقط لبانش.
هربار که می امد سعی میکردم اسمش را صدا بزنم, انگار او را سال ها میشناختم ولی دهانم تکان میخورد و صدایی به گوشم نمیرسید.
سرد بود, فقط میدانم سرد بود و گرمایی که روی صورتم پخش میشد گلویم را میسوزاند...از تهوع, از بغض! "

با تکان و نجوا هایی که زیر گوشش میشد بالاخره ان کابوس تکراری را رها کرد و به دنیایی که در ان فرمانده وجود داشت برگشت.
دلش میخواست لبخند بزند, ازینکه او را در رانندگی تنها رها کرده عذرخواهی کند ولی فکش همراه تمام بدنش میلرزید, با وجود گرمای عجیبی که بدنش را فرا گرفته بود میلرزید.
دیگر نمیترسید, یک خواب بود! یک کابوس! واقعیت بهتر از دنیای چشمان بسته اش است.
_فقط یه کابوسه
تپ تپ ارامی روی سینه اش مینشست, ضربه هایی ارام و مرتب که ارامشی دروغین را تلقین میکرد,ارامشی با رنگ و بوی "فقط یک کابوس بود" انگار میگفت همه چیز مثل این تپ تپ نوازش مانند یک اندازه و با نظم است, هرچه بود خوب عمل میکرد, هرچند هیچ چیز نظم نداشت.

*
*
*

به ولادمیر نگاهی انداخت, از شوق روی پاهایش بند نمیشد و مدام روی پنجه پا بالا و پایین می امد.  
توانست سنگینی نگاه فرمانده را احساس کند دست بالا برد ارام تکانش داد و با قیافه دارم چه غلطی میکنم؟ دستش را انداخت و با چشمان شرمگین خود را داخل مینی بوس پرتاب کرد. 
_خیلی خب...این دیگه خجالت اور بود...برای فرماندم عین بچه ها دست تکون دادم.

زیر لب زمزمه کرد و اولین صندلی خالی را به اشغال خود در اورد.

فرمانده لبخندی به حرکتش و بعد به خشک شدنش زد داخل تاریکی که با چراغ های کم سو خیابان روشن شده مشخص نبود, همین که پسرک از دیدش پنهان شد نگاهش را به تهیونگ انداخت که روی پایش خواب خدایان یونانی را میدید.
با ولادمیر چندین دقیقه حرف زده بود و نقشه رفتن به سامرا را باهم چیده بودند و در اخر بجای انکه خودش دنبالش برود جین تک می اید. حالا که تهیونگ انجا نبود لزومی هم نداشت در پایگاه بماند.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Where stories live. Discover now