24.پسر بچه اخمو

1.8K 408 128
                                    

چند روز پیش 8 می بود, روزی که جنگ جهانی داخل اروپا به پایان رسید.
هپی این روز.
( انقدر انرژی ازتون گرفتم که در پوست خودم نمیگنجم.)

___________❄__________

فرمانده هیچ ایده ای نداشت مسیر را چگونه طی کرده اند, مثل راه رفتن در خواب و بیداری بود, فهمید و نفهمید, نفهمید کی به اتاقش رسیدند و کی روی تخت افتادند و بیست دقیقه تمام بی مکث یکدیگر را بوسیدند.
در همان مدت کسی چند ضربه به در زده بود ولی ان دو انقدر درگیر بودند که نه چشم باز کردند و نه سر بالا اوردنده و شخص با فکر اینکه اتاق فرمانده خالی است راهش را کشیده و رفته بود.

صدای زنگ بلند و سرسام اور زنگ پایگاه در یک ان چشمان تهیونگ را باز کرد, فرمانده بر عکس بود بنظر می امد اهمیتی نداده به همین خاطر همین که تهیونگ عقب رفت او فاصله ایجاد شده را جلو امد.
تهیونگ صدای زنگ را برگشت گروه تعبیر کرده بود, نمیتوانست ادامه دهد باید میدید اسیر ها را روس ها گرفته اند یا مرزبان ها جانشان را.

از فرمانده جدا شد, اخم مرد را ندید و بلند شد فقط توضیح کوتاه و مختصری ازین حرکت غیر قابل انتظار داد
_میخوام ببینم حال جین تک خوب باشه.
در حالت عادی حتی دروغ احمقانه ای بود, در این حالت که وسط معاشقه بلند شوی احمقانه تر هم بنظر می رسید ولی از قدیم ها مستی و راستی در ذهن ها جا گرفته. تهیونگ مست بود پس فقط میخواهد بداند حال دوستش خوب است یا نه. این هم تعبیر فرمانده بود ولی با این حال قانع نشده بود.

تهیونگ مرد را کنار زد, ایستاد تا به سمت پنجره رود, سعی کرد انقدر هول نکند که این مسیر چند قدمی را پرواز کند ولی همانطور که انتظار داشت اینجا باید سر و کله قانون مورفی* پیدا میشد.
پایش داخل پتو پیچیده شد و سکندری خورد, نه جوری که بیوفتد ولی برگشت و نگاه بدی به جسم بی جان پتو انداخت. همین نشان داده بود دارد بال بال میزند.

(قانون مورفی: 1951 هر اتفاق بدی که امکان دارد اتفاق بیوفتد, اتفاق میوفتد.)

تهیونگ اینبار اهسته تر به سمت پنجره رفت, با چشم بین جمعیت به دنبال جیپ جنگی گشت, طولی نکشید که پیدایش کرد همراه با ادم هایی که از ان خارج میشند. از ان فاصله چهره شان مشخص نبود ولی رنگ لباس فرمشان نشان میداد انها اسیر نبودند.

پس ناموفق در گرفتنشان بودند! نگرانی هایش در یک ثانیه برطرف شد و نفس راحتی از عمق سینه بیرون امد. صدای فرمانده درست پشت سرش درحالی که رد نگاهش را دنبال کرده بود به گوشش رسید:
_واقعا بخاطر جین تک منو پس زدی؟

واقعا این کار را کرده بود؟ بهش فکر نکرده بود و این باعث دلخوری مرد شده بود. تهیونگ از روی شانه اش سر چرخاند و این بار بدون هیچ نگرانی برای پسرک مو نارنجی , ابرو های نازک فرمانده بهم دوخته شده بودند و این اولین چیزی بود که دید ولی ثانیه ای بعد نگاهش پایین تر و بالا تر کشیده شد و صدای خنده بلندش در اتاق فرمانده پیچید.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ