14.اعجوبه

1.8K 439 64
                                    

روز عجیبی بود, نه اینکه حس عجیب بدهد, نه!
فقط همه در تکاپو بودند و یکی از اتاق های طبقه دو که نزدیک ترین اتاق فرمانده هم بود در حال تخلیه شدن و تمیز کاری بود.
قسمت جالب ترش سر زدن مداوم فرمانده بود, چک میکرد و حرف میزد و گاهی اوقات نق میزد.

تهیونگ مدام دلش میخواست پیش فرمانده رود و جریان را بپرسد ولی همین که نگاه به فرمانده میکرد و یا چشم در چشم که میشدند به او به لبخند میزد نگاه های خیره و تا حدی زننده را از طرف سربازها به خود جلب میکرد.

پس ترجیح میداد برای خوش و بش کردن زمانی پیش فرمانده برود که تنها است, در این بین یک شخص اشنا را دید.
جین تک ...
رهبری یک گروه با او بود, گروهی که خودش انتخاب کرده و اموزش داده بود و گاهی اوقات به ماموریت های کوتاهی میرفتند.

تهیونگ میدید که رهبران و کلا انهایی که رتبه بالاتری داشتند مسلط یا نیمه مسلط به زبان دشمن بودند, مثل فرمانده مثل مارسل و حدسش این بود که جین تک هم بلد باشد.
با تردید جلو رفت, چشم های کشیده جین تک درست مثل فرمانده ندا از دورگه یا خارجی بودن میداد.
شاید کره ای شاید هم چینی و حتی ژاپنی, تایوانی هیچ ایده ای نداشت و هیچ وقت حتی از فرمانده نپرسیده بود.

_اممم ...
نمیدانست ان مرد را چه باید صدا بزند ولی خدا را شکر توانست توجهش را جلب کند تا خودش به حرف اید
_اوه المانی, چی شده؟

تهیونگ لبخندی ازینکه حدسش از المانی بلد بودن زد ولی بخاطر المانی خطاب شدن اخم جایگزین شد
_خواستم ازت بپرسم چه اتفاقی افتاده
جین تک جوری که انگار به چیز چندشی فکر میکند یا سوال چندشی پرسیده شده صورتش را جمع کرد.

_دختر های ژنرال دارن میان.
اهی کشید و رویش را از تهیونگ گرفت و به تکاپوی زیاد سرباز ها نگریست
_برای بازرسی میان, تا از وضعیت مردم و کمبود ها و همین طور وضعیت جنگی بازدید کنن تا مطمئن شن خبر هایی که از فرمانده دریافت میکنن حقیقت داره.

تهیونگ متعجب شده بود, دو دختر می امدند...
نه بخاطر دختر بودنشان, تا بحال دختران جنگجو زیادی دیده بود ولی ازینکه انها دختران یک ژنرالند متعجب شده بود.

_دختر های ژنرال؟
جین تک پوز خندی میزند و بدون گرفتن نگاهش ادامه میدهد
_حالا فهمیدی چرا تونستن بازرس باشن؟
چشمکی زد _چون دخترای ژنرالن

با عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد و از لابلایشان غرید
_ما از بچگی جون میکنیم, کار میکنیم و عرق میریزیم بارها تا دم مرگ میریم ولی نود درصدمون در حد سرباز میمونیم و بقیه هم میمیرند ولی بعد دختر های ژنرال با ناز نعمت بزرگ میشن و یه شغل عالی دست و پا میکنن حتی مجبور نیستن کار کنن و بعد اینقدر احترام بدست میارن.

با سر به هولشدگی سرباز ها شاره کرد
_بخاطر دوتا دختر ابله دارن میمیرن
و بعد پوزخند تلخی زد, تهیونگ با حرف هایش موافق بود و تا حد زیادی درکش میکرد ولی بنظر میرسید این مرد دلش زیادی پر است.
_تو اونها رو دیدی؟

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Where stories live. Discover now