20.شبیخون

1.8K 412 232
                                    

از من چه ماند؟
استخوان هایی که به یادت جیغ میکشند؟
___________❄__________

شب بود,دلش میخواست بنشیند و داخل گوش های جین تک تا صبح غر بزند.
در گروهای بیست و پنج نفری تقسیم شده و گرد هم خوابیده بودند در حالی که وسطشان اتش بزرگی برپا بود.
هوا در شب سرد و یخبندان بود ولی بخاطر اتش و همینطور جمعیت سرما را حس نمیکردند.
طلایی ولی از شرایط راضی نبود.
مدام تکان میخورد تا جایش رو راحت کند اما نمیشد.

_مگه کشور لعنتیتون که انقدر بهش مینازید کمونیستی نیست؟ پس چرا اون دوتا عجوزه داخل چادر میخوابن ما اینجا؟
صدای خنده مارتین سمت راست جین تک بگوش رسید
_میخنده؟
اغراق شده پرسید و اینبار مارتین بی صدا خندید, درحالی که جین تک سعی میکرد به تهیونگ که سمت چپش بود با ارنج ضربه ای بزند.
_بگیر بخواب المانی, باور کن دوتا دختر دلشون نمیخواد بیان بین سیصد تا سرباز عرقو بخوابن, من یکی که اصلا امن نیستم.

مارتین دوباره زیره خنده زد
_عرقو؟ کی داخل این سرما عرق میکنه؟
جین تک بینی اش را جمع کرد و اینبار ضربه ارنجش را نصیب مارتین کرد
_اینکه عرقت بخاطر سرما خشک بشه دلیل نمیشه که بو ماهی ندی.

صدای غریبه ای که بنظر می رسید شنونده بحث بی سر و تهشان است گفت:
_دلم هوای ماهی کرده.

جین تک اهی کشید و زیر لب گفت
_ من و بچهام.

ت_اصلا چرا فرمانده اجازه داره داخل چادر بخوابه؟ اون که دیگه دختر نیست بین عرقو ها امنیت نداشته باشه.
جین تک غلت زد و پشتش را به تهیونگ کرد
_ چون فرماندست.
مارتین_ همون برگرد سمت اون جام رو تنگ کردی.
جین تک دستش را سمت بالای سرش دراز کرد و مقداری از علف های زد و سبز بیجان را کند
_اگه یکی تون یه صدای دیگه داد علف میکنم تو حلقش.

اینگونه تهیونگ با اه سعی کرد چشم روی هم بگذارد, همین الان میدانست این خواب از ان خواب هاییست که نه خواب می روی و نه بیداری.
انگار با چشمان باز خواب میبینی. شاید هم کابوس چون سریع صدای سوت در گوشش پیچید و با تپش قلبی که سر به فلک گذاشته بود از خواب پرید.

نفس نفس زنان به دور و اطراف نگریست و با ندیدن هیچ اثری از بمب منفجر شده ای توانست چهره در خواب جین تک و مارتین را از نظر بگذراند و این نشان میداد انها مدت زیادی است که خوابیده اند هرچند برای خودش دو دقیقه گذشته بود.

دوباره سر جایش برگشت, سربازانی که مسئولیت دیدبانی در شب را به عهده داشتند قدم میزدند و با دقت اطراف را نگاه میکردند.
کاش باز هم میتوانست روی همان تخت پایگاه بخوابد, بجایی رسیده بود که ان تخت معیوب هم خوب بنظر می رسید.

با یاد اوری عمارت پدرش پوزخندی زد, هنوز هم دلش برای اتاقش تنگ نشده بود ...
ولی برای هارو و مادرش چرا. احساس میکرد ان دو مرده اند, عجیب بود ولی وقتی با احتمال اینکه هیچ وقت دیگر نمی بینتشان و از حالشان خبر نمیگیرد حس یک از دست دادن دائمی به او دست میداد. درست مثل شرایطی که نسبت با یک مرده ایجاد میشد.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ