23.رویا ها و کابوس ها

1.9K 406 124
                                    

کابوس یا واقعیت؟

سوالی بود که طلایی مدتی از خود میپرسید, کابوس ها انقدر زیاد بودند که گاهی اوقات در بیداری میدیدشان.

کابوس بود یا واقعیت؟
بعد از شب دریاچه کابوس هایی که هر بار شبیه به هم بودند سراغش می امدند, هربار با جزئیاتی بیشتر, مثل اتفاقی بودند که در بچگی افتادند و ذهن برای یاد اوری یاری نمیکند, گنگ و کدر بود, احساس میکرد چیز مهمی را از خاطر برده است.

یک خاطره نبود...ده ها و یا صد ها بودند.
یک شخص بود, چشمانی ابی با موهانی قهوه ای داشت, وقتی میخندید دو خط عمودی کنار لبانش شکل میگرفت.
خنده زیبایی داشت.
بعد صدای فریاد می امد, صدای زجه, زجه زدن های خودش, صدای انفجار و سوت کشیدن گوش هایش ولی نمیدانست از کجا و کی, هیچ بیاد نداشت و هربار با صورت و بدنی پر از عرق و بی صدا از کابوس بیدار میشد.

___________❄__________

سالدات...
ان بچه ذهن فرمانده را درگیر کرده بود, پرس و جو کردن از نگهبان ها فقط به او یاداوری میکرد ادم های مطمعنی برای انجا نگذاشته.
همه قرار نبود وظیفه شناس باشند و این مثل مورچه ای بود که روی ذهنش راه میرفت. دو ساعت از رفتن ولادمیر و جین تک میگذشت و هیچ خبری مبنی با بازگشتشان همراه با اسیر های فرار کرده به گوشش نرسیده بود. کمی پیش چشمانش به چشم پسرک نوجوان خورده بود و بوضوح هول شدنش را دیده بود.

میشد این را روی این گذاشت که ان بچه از مردی که دستور حمله و عقب نشینی میدهد میترسد و این چیزی بود که تهیونگ روی ان اصرار میکرد.
_اون بچه چطور میتونه داخل این دست داشته باشه؟ هول کرده؟ اون فقط یه نوجوونه کنجکاوه این دلیل نمیشه بخواد همچین کاری کنه!

فرمانده سرش را به دستش تکیه داده بود و میان حرف های تهیونگ اخرین نامه تسلیت و همدردی را برای خانواده از دست دادگان جنگ مینوشت.
_اوه فرمانده دست چپی؟
تهیونگ به ناگه پرسید و فرمانده نگاه خوشنویس داخل دست چپش کرد,سوالش را با سر تایید کرد. نگاه خیره تهیونگ روی دست چپش گیجش میکرد جوری مینگریست که انگار در فکر چیز دیگریست و فقط بی هدف به ان نقطه زل زده.

_در هرحال باید با اون مو قرمز حرف بزنم.
تهیونگ به سرعت مسیر نگاهش را به چشم هایش تغییر داد
_نه!
فرمانده اهی کشید, دلیل حساسیت تهیونگ روی این پسر را نمیفهمید.
_تهیون...
تهیونگ حرفش را قطع کرد وبا چشمانی درشت شده گفت
_فقط اون بچه رو میترسونی شاتسی.
_بهرحال باید...
ثانیه ای بعد مکث کرد, احساس میکرد کلمه اخر جمله تهیونگ را متوجه نشده.
_ من میتونم باهاش حرف بزنم, اینطور راضی میشی؟
فقط گیج سر تکان داد و تهیونگ با لبخند کوچکی خارج شد, صدای بسته شدن در امد, فرمانده هنوز به نقطه ای زل زده بود, لب هایش را درون دهانش کشید و پیشانی اش را روی میز گذاشت.
_خدای من
زیر لب زمزمه کرد و آهی کشید
_ شاتسی؟
به در بسته نگاه کرد و نفسش را بیرون داد.
(شاتسی "schatzi" چیزی مثل عزیزم و عشقم)
___________❄__________

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora