33.گربه لوس ملکه انگلیس

1.8K 369 109
                                    

نتیجه بوسه ای که در نگاه طلایی اتشین بود به یک اخم و خنده های ریز فرمانده تبدیل شد, چرا که در ان وضعیت خجالت بار یک ماشین نظامی دیگر کنارشان ایستاده بود به خیال اینکه جیپ جنگی خراب شده کنار جاده ایستاده و نیاز به کمک دارد.

پیرمردی که از پلیس های اوفا بنظر میرسید, پیپی گوشه لبش گذاشته بود میخواست کمک شایانش را عرضه کند.
تهیونگ دل به "بیشتر" صابون زده بود و وجود پلیس پیپ کِش کاسه و کوزه هایش را شکسته بود.

فرمانده از همان موقع متوجه جمع نشستن و غرغر های زیرلبی اش که خودش هم بسختی متوجه میشد شد. زمانی که غر میزد انچنان المانی را تند و غلیظ صحبت میکرد که فرمانده احساس این را داشت که زبان جدیدی ساخته, حتی لحجه اش هم تغییر کرده بود!

_ بوی شیرینی میاد!
حتی این جمله را هم با اخم به زبان اورد
_ بلوندی...میدونی اینکه پلیس سر رسید تقصیر من نی...
_ فرمانده!

جوری تن صدایش بالا رفت که مرد به معنی واقعی صاف نشست و کمی بعد با چشم های درشت شده ناباورانه تهیونگ را تهدید به بیرون پرت کردن کرد.

تهیونگ جوری که بزرگترین نقشه های سیاسی اش خراب شده بود دست به سینه در دور ترین نقطه ماشین نشسته و شیشه را تا حد امکان پایین کشیده بود.
نیم ساعتی میشد که شر تمام سیگار های فرمانده را کنده و الان فقط یک پسر یخ زده با بوی سیگار بود که نقشه هایش برای به دام انداختن مرد کنارش توسط یک پیرمرد شکم گنده بو گندو بر اب شده بود.

هرچند پیرمرد از حجم زیاد نیکوتینی که وارد بدنش میکرد گوشت به تن نداشت و در کلامی دیگر یک پلیس مستمع ازاد بود.

با همان رفتار بهم ریخته روزنامه روی داشبرد را برداشت, بیاد نمی اورد دفعه قبل انجا بوده باشد. برگه های سفید رنگ لکه دار تا شده از لابلایش پایین افتاد. خم شد و برگه ها را برداشت.

فرمانده هم بی خبر از روزنامه حرکات تهیونگ را دنبال کرد.
_ این یه نامه هست!
کاغذ های لکه دار را به دست فرمانده سپرد و برای مرد یک نگاه کافی بود تا چشم بچرخواند.
_ بزارشون داخل کیفم.

تهیونگ کنجکاو شده برگه ها را داخل کیف روی صندلی های عقب چپاند.
_ میدونی از کی هستن؟
_ مارسل
_ از کجا فهمیدی؟ روش ننوشته بود.

فرمانده تک خندی زد
_ کی میتونه جز مارسل روی نامه هاش ویسکی بریزه.

_ من میخوام برونم.
فرمانده از گوشه چشم نگاهش کرد, هیچ ایده ای نداشت چه کرده که این پسر انقدر بی پرده و عصبانی حرف میزند.
_ نمیشه
دلیلی هم نداشت فقط میخواست متقابلا بی دلیل لج کند.

_ چرا نمیشه؟
این جمله ارام و با گوشه های پایین رفته لبش پرسیده شد, فرمانده با ابرو هایی که به موهایش نزدیک شده بودند تک خندی زد
_ حتی فکرش رو هم نکن!

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ