امروز از ان روز هایی بود که چشم باز میکنی و حس بد وجودت را میبلعد, دلیلش نا مشخص است ولی از هر روز نامید تری و ذهن خیانت کارت نوای بد میدهد.
امروز اسیر المانی اینگونه بود, فرمانده به پاس خدمت هایش که دو برابر هر سرباز دیگری بود به او یک اتاق در طبقه دوم, طبقه ای که سرباز ها در ان میماندند داده شده بود.
اتاقی با چند هم اتاقی روسی.
حقیقتا ازین خوشحال نبود, میدانست موقعیتش الان بهتر است, تختش و بالشتش نرم تر است و گرما بیشتر است ولی راضی نبود, ترجیح میداد به ان سوله بازگردد ولی همین الان هم کسانی در ان مستقر شده بودند.شب گذاشته بود همه به خواب روند و تا بعد بتواند بخوابد.
اولین روز بود که چشم کنار سربازان روسی چشم میگشود, سرش از کلمات روسی درد گرفته بود, از نفهمیدن نقصف بیشتر ان حروف سرش نبض میزد و چشمانش سرخ شده بود.
با خود اندیشید ایا این خلاف قوانین نیست که صبح ها زودتر پاشند؟سربازان وظیفه شناس یا حرافان بیکاره؟
مطمئنن گزینه دوم.در این بین و مکافات های ذهنی و اعصاب بهم ریخته اش میتوانست نگاه هایی را حس کند, شش سرباز در یک اتاق ...
شنیده بود اتاق هایی هست حتی با هشت سرباز و این فقط بخاطر تعداد زیاد سربازان بود.
مسیح را شکر فرستاد که پایگاه به اندازه کافی بزرگ بود ولی پتو کافی وجود نداشت و هوا بسیار سرد بود, به صورت عادی هر شخص به دو پتو نیاز داشت ولی تعداد زیاد مردم و سربازان این را غیر ممکن کرده بود پس مجبور بودند تعداد را در اتاق ها بیشتر کنند تا گرمای نفسشان نیاز به پتو را کم کند.برگردیم سر نگاه ها, نگاهانی که دوستانه نبودند
پر از حرص و حسادت و تنفر و تنفر و تنفر
حسادتی که خطرناک بود و تنفری که بدنش را میلرزاند.
گاهی اوقات با تمام وجود نفرت اطرافیان را نسبت به المانی ها حس میکرد, انگار اگر المان قیافه داشت ان پسرک موطلایی داخل پایگاه میشد.
هرچه سعی میکرد نفرت بقیه را ندید بگیرد باز هم چیزی در ذهنش فریاد "دوست نداشتنی" میزد.چیزی که نباید انقدر بهش اسیب بزند ولی تنفر به خود ذره ذره در وجودش جمع میشد, گاهی اوقات بیاد نمی اورد شخصیت اصلی اش چه بوده.
تهیونگ اهی کشید, از زیر نگاه سه سرباز خارج شد, بقیه درحال پچ پچ بودند ولی سه نفر مستقیم و بدون پرده به او مینگریستند. بی خجالت بدون انکه بفهمند چقدر نگاهشان مشمئزکنندست و ترسناک است.تهیونگ نیازی به دردسر نداشت پس ارام خود از تختش بلند کرد و مسواکش را از داخل لیوان کنار تخت برداشت به سمت دستشویی به راه افتاد.
چیزی که نفهمید این بود که ان سه سرباز نگاه به هم کردند و سرشان را تکان دادند.
دستشویی در سالن خوابگاه طبقه دوم بود, ولی با اینها دو سه پله میخورد و پایین تر میرفت انگار ان سرویس بهداشتی نچندان تمیز و مجهز چیزی بین دو طبقه بود.
BINABASA MO ANG
The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)
Fanfictionبگذار زمان و جهان متوقف شوند، عشق جوانه زده بود. عشق میان خاک، گل و خون ریشه دوانده بود. حال هر چه میخواهی برسرش اسلحه نگه دار. همراه بلوندی و فرمانده باشید. ♡ ___________❄__________ иαмє: ᵀᴴᴱ➣иιgнτмαяє ϲουρℓє: κοοκν ωяιτєя: ƒαяαиακ gєияє: нιѕτοяι...