3.کلمه بین المللی

2.6K 481 42
                                    

چارلی چاپلین:
(یک سیب افتاد و جهان از قانون جاذبه با خبر شد.
میلیون ها جسد افتادند اما بشر انسانیت را درک نکرد! )

چند روز از ماندن در اتاق سرخ میگذشت, تهیونگ هیچ وقت باور نمیکرد دلتنگ سفیدی برف ها شود ولی ذهن جنگ دیده اش با تصور برف هایه سفید قرمزی را هم به تصویر میکشید.
احساس میکرد برف هیچ وقت سفید نبوده! تکه های خورد شده برف های آب دیده میشکستند و ذهنش هدف انها میشد, مهم نبود چقدر چشم روی هم بفشارد اما ناتوان از بیاد اوردن یک خاطره خوش بود.

نگهبانی که برایش غذا میاورد یک کلام المانی نمیفهمید و این به معنی تنهایی مطلق بود.
در اتاقی که در و دیوارش تبدیل به برگه ای نقاشی شده با ابرنگ قرمز بود نیاز داشت دست از تصور خونالودش بکشد ولی در اخر گیروگان گیر هایش هم بدون ناسزا گفتن از اتاق خارج میشدند حتی یک کلمه روسی هم حرف نمیزدند و این روانش را اسیب پذیر کرده بود جوری که حاضر بود فقط برایه یک هوایه تازه تمام راز هایه پدرش را لو دهد هرچند اگر با احترام میپرسیدند هم میگفت.

ان فرمانده چند بار دیگر به اتاق سرخ امد, سوال هایی مشخصا از طرف خودش نبود را پرسید.
سوال هایی که فقط راجب پدرش بود.

در حین دیوانگی از سکوت و فریاد مغزش تنها کلمه ای که میان او و نگهبانش بین المللی بود را به زبان اورد "جانگکوک"
نگهبان با نگاهی تیز بعد از شنیدن اسم فرمانده اش غذا را جلویش پرت کرده بود و در را محکم بهم کوبیده بود انگار میخواست بگوید "این در به رویه تو بسته است" تهیونگ هم انقدر فحش و ناسزا به نگهبان داد که گلویش بدرد امد.

این تنهایی بود که از هر شکنجه ای برایش سخت تر بود نیاز داشت با کسی حرف بزند مهم نبود دشمن یا دوست.
همانطور که همیشه شنیده بود شکنجه روانی بدتر از بدنی است.

چندین ساعت شاید هم یک روز بعد فرمانده جلویه در با غیظ به او مینگریست مثل اینکه کلمه بین المللی کار خود را کرده بود.
تهیونگ بعد از چند روز صحبت با خودش بالاخره صدایی که از حجره اش بیرون می امد را کسی میشنید. صدایی که نه فحش بود نه فریاد.

صورت فرمانده یک زخم جدید داشت, درست روی گونه اش...
پس در آن چند روز حمله ای اتفاق افتاده بود...

_ این عوضی ها از حرف هام فقط اسم تورو میفهمن.

از نگهبان جلوی در گله میکرد و مرد قسم خورد دیگر این اتاق, اتاقِ بازی پسرک نشود! 

فرمانده هیچ نگفت و همچنان جلویه در ایستاده بود, وقتی برایِ هم صحبتی با یک اسیر المانی نداشت.

نه وقت, نه علاقه و نه منطق.
تهیونگ متوجه شد هر ثانیه امکان دارد در برویش بسته شود پس زود تر گفت
_ببرم بیرون بعد یک موضوع مهم رو بهت میگم.
ابرو هایه فرمانده بالا پرید در چشمانش "امر دیگه ای؟" موج میزد.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ