34.شیرین مثل کوکی

1.6K 372 113
                                    

تهیونگ چشم به در دوخت و از اتاق کنارشان کودکی از لابلای در نگاهشان کرد, طلاقی چشمانشان باهم موجب کوبیده شدن در بهم بود. 

شانه های تهیونگ بالا پریدند با انزجار صورتش را جمع کرد به فرمانده نزدیک تر شد
_مسیح...از بچه ها متنفرم.

فرمانده در را گشود و دکور وحشتناک اتاق در ذوقشان خورد.
_حداقل تخت داره.
فرمانده زیر لب گفت تهیونگ خسته خندید
_تخت, پنجره, میز و حمام...اوه یه زیر سیگاری هم اونجاست.

و بی توجه به هر چیز دیگری خود را با صورت روی تخت انداخت, بخاطر فشرده سرش در ملافه ها چیزی گنگ با مضنون "تخت یک نعمته" به گوش فرمانده رسید
_پاشو لباس راحتی بپوش.

تهیونگ باشه ای گفت و به همانطور خوابیدن ادامه داد تا زمانی که چشمان گرم شده اش دوباره او را به دنیای خواب باز گرداند, از حس باز شدن بند پوتین هایش و خنکی که به پایش خورد اهی کشید و اینبار بهتر خود را از هوشیاری فاصله داد.

یک ساعت بعد بود که عرق کرده از خواب بلند شد. ماهیت خواب هایش تغییر کرده بودند از روز برفی و شخصی که نمیشناخت به اب های یخ زده رسیده بود.

مقداری طول کشید تا سر بالا اورد و سرگیجه اش را نادیده بگیرد و به مردی که داخل تخت دیگر خوابیده بود چشم غره رود.
_واقعا رفته داخل یک تخت دیگه؟

غرغر کنان بلند شد از کیف لباس هایی که اوردنشان به لطف فرمانده بوده لباس و حوله برداشت و بی اهمیت به بیدار شدن مرد در حمام را بهم کوبید. فرمانده گارد گرفته روی تخت نشست دلیل را نفهمید ولی میتوانست قسم بخورد تهیونگ از قصد در را بهم کوبیده.

_تخس
روی تخت فرود امد تا زمانی که صدای بخورد شر شر اب روی کاشی ها دوباره چشم هایش را گرم کرد و دوباره با کوبیده شدن در چشم باز کند و باحالتی حتی خسته تر از قبل و چشم های پف کرد به تهیونگ نگاه کند که در یک دستش حوله بود و موهایش را جوری خشک میکرد که انگار اضافه اند.

قبل از انکه از اخموی بلوند بخواهد دست از کندن موهایش بجای خشک کردن بردارد صدای تق تق بلندی بگوش رسید. تهیونگ نزدیک به در چرخید سریع در را باز کرد, اماده بود به شخص پشت در بخاطر این در زدن وحشیانه بپرد ولی پشت در کسی نبود.

قدم به خارج از چهارچوب در گذاشت داخل راهرو قبل از مخفی شدن پسر بچه ای دید که سریع میدوید, نگاه به اطراف کرد تا لنگه کفشش را پیدا کند و فرمانده با ان نگاه قصدش را خوانده بود

_نمیخوای که براشون کفش پرت کنی؟
_به چه حقی در میزنن فرار میکنن؟ همین پسر بچه بی ادبی بود که در رو بهم کوبید بزار برم به مامانش بگم ببینم چطور تو چشام زل میزنه در بهم میکوبه...

فرمانده دید اگر بلند نشود جنگ جهانی بعدی را اینجا تهیونگ راه میاندازد
_خیلی خب بیا تو, اگه دوباره پسر بچه بی ادبی که در رو بهم کوبید بیاد میرم پیش مامانش.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Where stories live. Discover now