صندلی نرم ماشین حس لذت بخش خوابیدن رو به تصویر میکشید خوابیدنی راحت که تهیونگ بیشتر از یک سال ازش دریغ بود.
نرمی صندلی اصلا شبیه صندلی که در اتاق سرخ به ان بسته شده بود نبود و این ارامشش میداد.
سمت چپ فرمانده و سمت راست خودش نشسته بود و دو نفر هم در جلو بودند
یک ماشین جلویه انها و یک ماشین دیگر پشتشان درحال حرکت بود و تکان هایه ریز ماشین چشمانش را سنگین میکرد و نغمه خواب را در گوشش مینوازید ولی واقعا خواب امکان پذیر بود؟با فکر به چند دقیقه قبل مو به تنش سیخ میشد و لبش را گزید نیم نگاه سریعی به فرمانده انداخت و چشمانش را سریع دزدید.
چیزی مثل زهر چشم گرفتن بود طوری که اسیر المانی به خود جرئت نمیداد به ان فرمانده طولانی خیره شود.فلش بک / قبل از حرکت ماشین
لباس هایه مناسب هوا به تهیونگ داده شد و این باعث شد به این بیاندیشد که شاید بتواند ارام ارام اعتماد روس ها را بدست بیاورد هرچه نباشد اسیر ارزش مندی بود زنده اش بدرد میخورد و غذا خوردنش ارزش داشت.
در چند قدمی اش فرمانده ای بود که تهیونگ در این چند روز متوجه شده بود او تا حدودی ارام است.
فهمیدن دوستی اش با ان جان سیر احمق ,مارسل, واضح بود بنظر دوست هایه رفیق و شفیق می امدند ولی چیزی که از دهن مارسل نمی افتاد "فرمانده و شما" بود.
طوری که همه او را محترمانه صدا میکردند.اما احترام برایه اسیر معنی نداشت, این که چه رتبه ای دارد ,فرزند کیست, ثروتش چه مقدار همه به معنی واقعی کلمه بی اهمیت بودند و تمام این افکار ها را نیاز نبود ذهن خوان باشی تا بفهمی و فرمانده در یک حرکت پسرک را به دیوار زبر پایگاه کوبیده بود و با صدایه ارامی که وحشت را در دل میپیچاند تهدیدش کرده بود.
نگاه تهیونگ به آن چاله هایه سیاه رنگ یخ زده دوخته شد با بی رحمی تمام ساعد دستش را رویه گلویه مو طلایی فشار داد صورتش اینجا نه از سرما بلکه از خفگی به سرخی در آمد.
میان تشنج هوا و فشاری که خفگی به گوش هایش وارد میکرد زمزمه فرمانده را شنید
_ اگه دست از پا خطا کنی و قدمی بر خلافمون برداری, به جون عزیزترینم قسم میخورم که کشیده شدن ناخون هات شکنجه موردعلاقت بشه.ندیده بود ولی احساس میکرد خون در سرش جمع شده, حتی نای سرفه کردن ازش گرفته شده بود
_فهمیدی؟
صدایه فرمانده از لابلایه دندان هایش بیرون گسیخت, ارام بود و رعب اور.
تنها چیزی که توانست انجام دهد پلک زدن بود, خوشبختانه فرمانده انقدر تجربه داشت که بداند اسیرش کلمه ای نمیتواند سخن گوید و کمی دیگر ان نبض دل انگیز پایان می یابد.ساعد محکم فرمانده از رویه گلویش برداشته شد و مهره مار شروع کرد به سرفه کردن.
رویه پاهایش به زمین افتاد و با دریایه خیس چشمانش از خفگی گذاشت صدایه سرفه کردنش در ان پایگاه نفرین شده طنین بیاندازد.
VOUS LISEZ
The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)
Fanfictionبگذار زمان و جهان متوقف شوند، عشق جوانه زده بود. عشق میان خاک، گل و خون ریشه دوانده بود. حال هر چه میخواهی برسرش اسلحه نگه دار. همراه بلوندی و فرمانده باشید. ♡ ___________❄__________ иαмє: ᵀᴴᴱ➣иιgнτмαяє ϲουρℓє: κοοκν ωяιτєя: ƒαяαиακ gєияє: нιѕτοяι...