8.نهال

1.9K 448 50
                                    

سرباز ها با بدعنقی مشغول اویزان کردن چادر هایی با پارچه های کلفت بالای سر مردم در حیاط پایگاه بودند,
درون پایگاه اتاق های خالی به زنان باردار و پیر ها رسید و بقیه مجبور بودند در حیاط به سر ببرند.

با پیشنهاد تهیونگ همان اسیر المانی از طبقه دوم چادر هایی بهم دوخته بالای سر مردم کشیده شد, هر چهار گوشه به دروازه های و ان طبق بسته شد, اینبار به پیشنهاد ولادمیر, پسر جوانی که معمولا در برج دیدبانی به سر میبرد چادر ها را شیب دار نصب کردند و این گونه باران روی سر مردم نچکد و از گوشه ها بیرون ریزد.

هرچند این یعنی کار زیاد برای سربازان چون مردم عملا از سرما و غذای کم و لباس نامناسب نای تکان خوردن نداشتند و فقط بعضی زن ها در دوختن چادر ها بهم کمک کردند.

با این حال زندگی جریان داشت, همچنان مردم برایش میجنگیدند تا با چنگ و دندان نگهش دارند, هوا سرد بود ولی پناهگاهی بهشان تعلق گرفته بود و غذایی گرم.
هرچه ان خوراک سیب زمینی تکراری باشد ولی گرمایش برای استخوان های یخ زده مردم بهشتی کوتاه بود, داستان های محلی بین مردم میپیچد و هنوز میشد صدای خنده و شیطنت کودکانی که باهم بازی میکردند را شنید. همین امید بود برای اینده ای بهتر.

از اخرین حمله المان ها مدتی میگذشت, مدتی که نشان میداد همه خسته از جنگ هستند.
شب که میشد سربازان سیگار میکشیدند و دور از چشم مافوقشان نوشیدنی های الکلی مینوشیدند. میان مردم پیر زنانی بودند که روی سینی های فلزی میتوانستند ریتم اهنگینی اجرا کنند و گاهی دختر و پسر بچه ها و یا حتی جوان تر ها با ان میرقصیدند, جوری این وقایع مخفیانه بود که انگار جرمی مرتکب میشدند, بخاطر سربازانی که جان داده بودند, مردم وجدانشان بهشان اجازه شادی نمیداد.

چیزی بین سربازان و مردم مشترک بود, تنفرشان به المانی ها بود و هرچند اهمیت نداشت حال بخاطر یک المانی باران و تگرگ سرشان را سوراخ نمیکند. داستان های ترسناک دیگر راجب ارواح نبود, درباره یهودی های گرفتار در چنگ المانی ها بود.
نازی های المان شیطان این دنیا بودند, تهیونگ مطمعن بود حتی المان به زانو در بیاید و طلب بخشش کند باز هم صد ساله دیگر نازی بودنشان را در سرشان میکوبند.

تهیونگ با لبخند به چیزی که ساخته بود نگاه کرد و در دل خودش را تشویق کرد, از داخل بالکن فرماندهی, فرمانده را دید که به دست اوردش نگاه میکند و ثانیه ای بعد چشمانش تهیونگ را پیدا کرد, هردو ثانیه ای بهم خیره شدن و بعد لبخند کوچک فرمانده روی لب هایش تهیونگ را در تعجب انداخت.
دو بار پلک زد تا از درست بینی خودش مطمئن شود, بعد در ذهنش به خودش گفت "روس بدعنق داره لبخند میزنه"

ولی در عمق وجودش بخاطر ان لبخند از سوی فرمانده بالا و پایین پرید و خوشحالی کرد فرمانده هنوز از داخل بالکن به اون می نگریست ولی ناگهان لبخند پاک شد و به اخم تبدیل شد همزمان دستی روی شانه اش نشست.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Where stories live. Discover now