فرمانده سراسیمه با چیزی که شنیده بود به سمت سرویس بهداشتی به راه افتاد.
تعدادی اونجا جمع شده بودند ولی از انجایی هنوز خیلی زود بود برای بیدار شدن, افراد زیاد نبودند, همان تعداد با دیدن فرمانده راه را باز کردند ولی با داد فرمانده پراکنده شدند._برگردید سر پست هاتون!!
چیزی که شنیده بود را نمیتوانست باور کند, حرف هایی که درباره تهیونگ گفته شده بود اصلا به شخصیت سرخوش و راست گو او نمیخورد.
_ اون هرزه نازی سعی کرد یکی از بهترین سرباز هامون رو بکشه, حال "راس" وخیمه اون با چاقو بهش حمله کرده.انقدر ان سرباز استرس گرفته بود که متوجه نشد جلوی فرمانده اش از چه کلمات زننده ای استفاده میکند.!!
درواقع فرمانده روی این حرف حساب کرده بود, دلش میخواست چیزی که شنیده درست باشه, میترسید ان قصه از دید تهیونگ جوری باشد که حدس میزند.حس متفاوتی بود, این میان فرمانده هم حس متفاوتی را تجربه میکرد چیزی میان خشم و دلواپسی.
همه را کنار زد و با نهیب پراکنده کرد, اولین چیزی که دید جسم گلوله شده و خونی موطلایی بود.
سرش را پایین گرفته بود و زیر لب کلماتی را میگفت که قابل شنیدن نبودند.
و جسم دوم, جسم نعره کش ...
راس ان وسط در خون افتاده بود, چیز عجیب تر این بود که دست هایش جوری اویزان بودند انگا ازان او نیستند, انگار دست ها را یک خیاط به اون دوخته است, سینه و گردن راس تکان میخورد ولی دست هایش نه, در قسمت ران خون ریزی داشت, ولی نه شدید...قبل از اینکه فرمانده چیزی بپرسد یکی از سربازان شروع کرد به تند تند حرف زدن
_ بهش چاقو زده, به دو بازو و رونش ولی میگه نمیتونه از بازو تا نوک انگشت دستش رو تکون بده فرمانده.
فرنانده روی زانویش مینشیند و به زخم ها نگاه میکند, جای زخم ها کوچک بودند و حتی میشد گفت سطحی.
از چیزی که دید تعجب کرد, ان سرباز ها اگر موقع دویدن زمین میخوردند خطر بیشتری تهدیدشان میکرد تا دو زخم نسبتا کوچک در بازو.اخم میکند و به پای ان سرباز نگاه میکند, زخم روی رانش تنها دلیل ان خونریزی بود ولی حتی بنظر به اندازه زخم بازوانش عمیق نمی رسید.
اهی کشید و با غضب گفت
_بخاطر چند تا زخم سطحی اینجا رو گذاشتی رو سرت؟دو سرباز که دوست کک و مکی بودند متعجب میشوند و فرمانده دو احمق را لعنت میکند که حتی نمیتوانند زخم سطحی را تشخیص دهند.
_بلندش کنید ببریدش بهداری
_ف..فرما..نده, نمیتونم تکون بدم...نمیتونمراس با اشک نالید
فرمانده عصبی به او نگریست
_بخاطر همین میری بهداری, وگرنه باید خودت پانسمان میکردی.
با حرف فرمانده اشک هایش و صدای ناله اش قطع شد و دو دوستش در فکر فرو رفتند که "اگه این زخم ها انقدر سطحی پس چرا اینطور اشک میریخت"
ESTÁS LEYENDO
The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)
Fanficبگذار زمان و جهان متوقف شوند، عشق جوانه زده بود. عشق میان خاک، گل و خون ریشه دوانده بود. حال هر چه میخواهی برسرش اسلحه نگه دار. همراه بلوندی و فرمانده باشید. ♡ ___________❄__________ иαмє: ᵀᴴᴱ➣иιgнτмαяє ϲουρℓє: κοοκν ωяιτєя: ƒαяαиακ gєияє: нιѕτοяι...