12. مظلومیت در لباس نظامی

1.8K 421 54
                                    

تهیونگ به دست پانسمان شده اش نگاه کرد و لبخند تلخی  روی لبش شکل گرفت.
داخل تخت غلتی زد, تخت فرمانده ...
فنر هایش بهتر از تخت های دیگه نبود ولی سکوت ...
سکوت چیزی بود که چند ماه بود حسش نکرده, هیچ صدایی نبود نه حتی صدای راه رفتن.
صدای ذهنش تنها چیزی بود که سکوت را برهم میزد و این بشدت دل انگیز بود.
ان روز چند چیز تغییر کرد, اولینش جایگاه فرمانده بود. تهیونگ خالی از هر چیزی بود, خالی از هر احساس محبت, قدردانی,عشق,مهر و پر بود از احتیاج پر بود از خالی.
ان همه تهی بودن روز قبل با کمی محبت یا شاید هم اهمیت پر شده بود حال احساس لذتی که محبت هرچند کوتاه هرچند چیزی که هرکسی لایقش بود پرش کرده بود و او غرق لذت ان احساسی که مدت ها ازش دریغ شده کرده.
یک احساس غیر واقعی که از نیاز به کمک سر چشمه گرفته, جایگاه فرمانده از رهبر یک پایگاه مرزی روسی به یک حامی تغییر پیدا کرده بود و تهیونگ کاملا متوجه احساسات افراطی اش شده بود هرچند ناتوان از کنترل این احساس بو هرچند باخبر ازین حماقت بود.

حرف های فرمانده در گوشش میپیچید
"میخواد با چشم هایی که توشون برق هست برگردم؟"
با خود تکرار میکرد و ثانیه ای تن و روحش از هیجان اغراق شده ای پر شد انگار نه انگار چند ساعت پیش تا مرز تجاوز و قتل رفته بود, خود در تعجب بود, جزئیات زیادی از حادثه را بیاد نداشت و این را بخاطر شوک زدگی اش میپنداشت نه بخاطر اینکه انقدر غرق این حس توجه شده بود که به هیچ نمی اندیشد.

تا چند ساعت پیش میتوانست چاقوی نبرد فربرن- سیکزش را تا دسته درون گردن خودش فرو کند ولی حال هیجان زده قلبش محکم میتپید و همه بخاطر توجه و مهربانی فرمانده بود.

خیلی نخوابید چون رگ هایش پرشده بود از احساسات کاذب و افکاری که برای خود حد و مرزی نداشتند
با خود اندیشید که اگر حال لبخند بزند ,لبخندش کمر کسی را نمیلرزاند!! هرچند میلرزاند چون لبخند در این موقع نه یک خنده عصبی بود و نه یک خنده عادی بلکه نیاز به روانشناسی داشت که بگوید این محبت ندیدگی کار دستت داده.

تهیونگ از افرادیست که خود را خوب شناخته, شاید در نگاه دیگران فردی باهوش غیرقابل پیشبینی و حتی مرموز و گاهن پر حرف بنظر رسد ولی همه چیز برای خودش واضح بود, خواسته هایش , احساساتش و نیازش.

زمانی که از فرمانده طلب مرگ کرد, با تمام وجود ان را میخواست, شوخی نبود و تردید هم نبود ان لحظه همه چیز فراتر از تحملش بود ولی حال بصورت اعجاب انگیزی به اتفاقی افتاده بود فکر نمیکرد و حرف های فرمانده در گوشش میپیچید. بجای فکر کردن چاره یافتن برای اتفاقی که افتاده بود و امکان داشت در اینده تکرار شود مشغول پرورش دادن احساسی بود که فاصله زیادی با عشق داشت.
حال عجیبی داشت, بی نهایت با خود صادق شده بود, به روز اول فکر میکرد و دوباره بر میگشت به چند ساعت پیش.

The Nightmareᵏᵒᵒᵏᵛ (Full)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora