(3)

1.7K 225 5
                                    

جونگکوک سرش و دوباره تکون داد و بیشتر بالشت نرمشو که تصور می‌کرد تهیونگه به خودش فشار داد

توصیف حال جونگکوک کار راحتی بود چون الان دقیقا داشت از چشماش اشک اکلیلی میومد.

جونگکوک آهی کشید و چشماشو با تصور تهیونگ بست و دوباره به همراه مغزش به دیشب سفر کرد در کسری از ثانیه مغزش از دنیایی که داشت غافل شد و اون

الان تهیونگی و تصور می‌کرد که جلوش ایستاده و کم‌کم داره سرش به سمتش خم میشه ناخوداگاه لبش و گاز گرفت و با لذت بیشتری خیال پردازی کرد ولی

اون یونگی و که با خباثت و پارچ آبی بهش خیره شده بود و ندید.

~~~~~~~

با درد زیادی که توی دستش بود چشماشو از هم باز کرد و با دید تاری که به خاطر خوابش بود به فرد رو با روش خیره شد هنوز بهوش نیومده بود یا شایدم

نمیخواست الان چشماشو باز کنه تهیونگ اخمی کرد و از روی صندلی فلزی بلند شد و آهی به خاطر کمر

دردش کشید و شروع کرد به شکستن قلنج‌های کمر و انگشتاش وقتی حس خوب سراسر وجودش و پر کرد نگاه آخری به پسرک روی تخت انداخت و به سمت در

رفت اما با شنیدن صدای خِر خِری توی یک قدمیِ در ایستاد چشماشو ریز کرد و راه رفته رو دور زد و دست پسر و توی دستاش گرفت با حس کردن تکون خوردن

انگشتایی که بین دستاش بود چشماشو با خوشحالی بست و توی دلش از شانس خوبش تشکر کرد چند ثانیه بعد هوسوک چشماشو باز کرد و سعی کرد نفسای عمیق بکش تهیونگ اینو فهمید ماسک اکسیژنی که جلوی

دهان پسر بود و بیشتر فشار داد
بعد چند دقیقه تهیونگ دوباره روی صندلی فلزی

نشست و شروع کرد به حرف زدن:
'هنوز نمیتونی جوابمو بدی ولی من میخوام کمکت کنم
پس بهتره هرچی که میدونی و هروقت تونستی صحبت کنی بهم بگی من همین‌جا نشستم اوه راستی خودم و بهت معرفی نکردم کیم تهیونگم شاید اسممو شنیده باشی و من اینجام تا کسی که این اتفاق سرت اورده پیدا کنم و این پرونده رو برای همیشه ببندم و منو به خاطر پر حرفیم ببخش'

تهیونگ موبایلش‌و از توی جیب شلوارش خارج کرد و سری به برنامه های توی موبایلش زد انتظار داشت که گوشیش از نوتیفای قتل جدید ترکیده باشه ولی

موبایلش به طرز عجیبی خالی بود بعد چک کردن سایتا و همه‌چی و ندیدن قتلی که هر روز رخ می‌داد با تعجب شونه هاشو بالا انداخت شاید امروز شانسش

کمی باهاش یار بود با اسم ووجین که بالای موبایلش اومد پوزخندی روی لبش اومد و صفحشو باز کرد با خوندن حرفای عاشقانش پوزخندش عمیق‌تر شد و

بدون توجه به افکار توی مغزش دکمه بلاک و فشار داد و رسما ووجین و از زندگیش بیرون انداخت.
با صدای آروم و گرفته‌ی فرد دومی که توی اتاق بود

One touch(Vkook)Where stories live. Discover now