(13)

1K 145 3
                                    

با دیدن چشمای کشیده تهیونگ درست رو به روی چشماش آب دهنش و قورت داد و هول زده از روش بلند شد
تک سرفه ایی کرد و خودش و پرت کرد روی کاناپه
اما تمام حواسش به تهیونگی بود که هنوز روی پارکتا خوابیده بود

با زنگ خوردن موبایلش سریع نگاه زیر زیرکیم و دزدیدم و به تلویزیون خاموش نگاه کردم ولی تمام حواسم به مکالمه تهیونگ بود

با صدای تهیونگ که میگفت هر چه زودتر خودم و میرسونم با تعجب به ساعت نگاه کردم که ساعت 1 ظهر و نشون میداد

+یه کاری واسم پیش اومده باید برم اداره یه مورد قتل دیگه گزارش شده

ناخوداگاه پوزخندی زدم پس بلاخره پیداش کرده بودن
***
جیمین صداش و صاف کرد و دوباره صحبتاش و از سر گرفت

"قتل تقریبا حدود 33 ساعته که اتفاق افتاده یه خانوم مسنی گزارش دادن از جسد مرد جوانی که توی سطل زباله بین زباله ها پنهان شده بود"

+جزئیاتش؟

"زخم شاهرگش مربوط به قتلش بوده"

تهیونگ عصبی مشتش و روی میز کوبید و چشمای به خون نشسته‌شو بست
سرش از همین الان شروع به درد گرفتن کرده بود
کتش و برداشت و از روی صندلی بلند شد

+باید برم محل حادثه رو چک کنم

جیمین سرش و تکون داد و پشت سر تهیونگ از اداره خارج شد و سوار ماشین تهیونگ شد

تهیونگ پاش و با سرعت روی گاز فشار داد و به سمت آدرسی که جیمین بهش داده بود ماشین و هدایت کرد

مکانش تقریبا 7 دقیقه با خونش فاصله داشت و همین اخم روی صورتش و پررنگ تر می‌کرد
بعد رسیدن به محل حادثه سریع از ماشین پیاده شد و از زیر اخطار ها رد شد با نشون دادن کارت شناساییش به سمت اون سطل زبال رفت

چهره‌ش و از بدن خون آلود اون مرد جمع کرد و از بوی بدی که به خاطر جنازه و زباله ها بود اخم کرد
سعی کرد تمرکز کنه!

دفترچه کوچیکش و دراورد و چیزایی که لازم بود و یادداشت کرد و از زمینی که به اسم JJ خون آلود شده بود عکس گرفت

گوشی و به جیبش برگردوند و از سطل زباله دور شد و بلند گفت:
"جیمینا جسد و به پزشک قانونی منتقل کنید برای کالبد شکافی"

جیمین سری تکون داد و دوباره با نامجون شروع کرد به حرف زدن
تهیونگ سوار ماشینش شد و به حرکت دراوردش و یه جایی نزدیک خونه پارک کرد

دفترچه‌شو بیرون اورد و به همه تاریخای قتل نگاه کرد بعضی از تاریخا برای قتل تکرار شده بودن
1 اکتبر و 1 نوامبر- 3 اکتبر و 3 نوامبر-4 نوامبر و 4 سپتامبر و همینطور 3 سپتامبر و 3 اکتبر و امروز که تاریخش 4 دسامبر بود!

اخمی کرد هیچی از این تاریخای لعنتی شبیه هم نمیدونست آهی کشید و دفترچه شو روی داشبرد ماشین پرت کرد و به راه رفت

One touch(Vkook)Where stories live. Discover now