(7)

1.3K 162 1
                                    

با دیدن بستنی فروشی دم خیابون ماشین و به سمت کناره خیابون هدایت کرد و بدون نگاه کردن به تهیونگ پیاده شد.

چند دقیقه بعد با دستای پر وارد ماشین شد و بستنی توت فرنگی و رو به روی تهیونگ گرفت
تهیونگ تشکر ساده‌ایی کرد و با تمام لذتش مشغول خوردن بستنیش شد

اما جونگکوک زیر چشمی غرق تهیونگی بود که بستنیش و عین بچه‌های کیوت می‌خورد
جونگکوک لبخند ریزی زد و سعی کرد بدون فکر کردن ملچ ملوچ های تهیونگ روی طعم بستنیش تمرکز کنه

بعد اینکه بستنی هر دوشون تموم شد جونگکوک از آینه بغل ماشینش تهیونگ و چک کرد و با دیدن رنگ طبیعی پوستش ذوقی کرد

هیچ ایده‌ایی نداشت که باید کجا بره پس همینطور که با دوتا دستش فرمون و محکم گرفته بود پرسید:
"اممم کجا میری؟تا همونجا پیادت کنم"

تهیونگ موهای روی پیشونیش و عقب فرستاد که باعث حبس شدن نفس های جونگکوک شد
"اداره،اداره شماره 5"

جونگکوک سری تکون داد و لوکیشنش و تنظیم کرد و پاشو روی گاز فشرد
لعنتی به خاطر نزدیک بودن مسیرش انداخت جونگکوک دلش میخواست بیشتر با تهیونگ گپ بزنه و کنارش باشه

ولی انگار کائناتم نمیخواستن این دو باهم کمی صمیمی‌تر شن ولی جونگکوک اعتقادی به هیچکس نداشت معتقد بود به خودش و باور داشت که خودش میتونه زندگیش و بر پایه علاقه‌هاش بسازه

توی فکر بود که با بوق زدن موبایلش

که نشون از به مقصد رسیدنشون میداد ماشین و نگه داشت
تهیونگ لبخند نرمی روی لبش بود
"ممنون به خاطر همه چیز(مکثی کرد و دست سرد جونگکوک و گرفت)به خاطر نجات دادنم و بستنی، بهش نیاز داشتم اگه تو من و به موقع پیدا نمی‌کردی معلوم نبود چه بلایی سرم می‌اومد اگه دوباره تونستم ببینمت توی یه فرصت به رستوران دعوتت میکنم تا ارزش کارت و جبران کنم آه دوباره پرحرفی کردم....به هرحال ازت ممنونم"

تهیونگ بدون اینکه منتظر جواب باشه از ماشین پیاده شد و از جونگکوک عاشق دور شد

جونگکوک به امید دیداری گفت و از اون مکان دور شد
قرار بود جونگکوک همینطور که به خودش قول داده بود با یک لمس ساده تهیونگ و عاشق خودش کنه ولی انگار برعکس شده بود و این برای قلب بی‌قرار جونگکوک خطرناک بود

همینطور که لبخند از روی لبش پاک نمی‌شد به سمت خونه‌ش که فاصله زیادی هم با اداره نداشت رفت

بعد 10 دقیقه رو به روی یه خونه ساده‌ش ماشینش و پارک کرد و از خیابون رد شد

خسته رمز خونه‌شو زد و واردش شد
نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت که 10:30 دقیقه صبح رو نشون می‌دادن پوفی کشید

مثلا قرار بود کارش سریع انجام بده تا زودتر بیاد خونه و بخوابه ولی انگار چیز بهتری نصیبش شده بود و این چیز خوب تهیونگ بود

One touch(Vkook)Where stories live. Discover now