(5)

1.4K 190 4
                                    

به دیوار رو به روش تکیه داد و چشماش و با خستگی بست ثانیه ها و دقایق برای تهیونگ خسته می‌گذشتن و اون هنوز قصد برگشتن به اون ساختمون و نداشت

صدای آژیر پلیس و آژیر آمبولانس ناخوداگاه پوزخندی رو لبش به جا گذاشت
اونا همیشه دیر تر از همه می‌رسیدند

با چشم غره دوباره نگاهی به سطل داغون انداخت از اون‌جا خارج شد
چشماش که سوزش عجیبی داشتن و روی هم فشرد و با نوک انگشتاش کمی مالیدش

از نوار زردی که دور کمپانی میزدن به سختی عبور کرد و دوباره وارد کمپانی شد
از پله ها به سرعت بالا رفت و نگاهی به زمین خون آلود انداخت و پوزخندی زد.

مچ دست چپش رو بالا اورد و نیم نگاهی به ساعتش انداخت انگار که اون قاتل هیچ علاقه‌ایی به منظم بودن زمان قتلاش نداشت‌

چون طبق تصوراتش اون قاتل علاقه‌ی زیادی به عدد 5 داشت و فکر می‌کرد فاصله تمام قتلاش به مدت 5 ساعت یا 5 روز باشه ولی انگار این‌طور نبود.

زیر لب از عصبانیت هیسی کشید و نگاهشو دور تا دور سالن خلوت چرخوند.
با فکری که به سرش زد دستشو به جیبش رسوند و از شانسی که بهش رو کرده بود لبخندی زد.

با عجله به دنبال کلید برق گشت و در آخر با پیدا کردنش چراغای اون طبقه رو خاموش کرد.
چراغ قوش و که نور هایلایتی داشت و روشن کرد و سریع همه جای کمپانی چرخوند.

با دیدن رد پای خون آلودی که کف زمین هاله‌ی کمرنگی داشت نیشخندی زد
به دنبال رد پا رفت و در آخر به زیر زمینی که پنهان شده بود رسید.

با عجله اون دری که به نظر محکم میومد و به سمت خودش کشید و با به راحتی باز شدنش اخمی روی صورتش نشست.

نور چراغ قوه‌ش و روی زمین چرخوند و با ندیدن هیج چیز عجیبی اخمش غلیظ‌تر شد
یک لحظه حس بد به وجودش چنگ انداخت و زیر دلش رو به ضعف رفت.

دستای سردشو دور چراغ‌قوه سفت تر کرد و آروم به سمت ته زیر زمین رفت.
با بوی بدی که زیر بینیش پیچید دستاش مشت شدن و با قدمای تند تری شروع به راه رفتن کرد.

با زیاد شدن بوی بدی که سراسر وجودش می‌خواست بدونه چیه چراغ‌قوه رو چرخوند و در آخر با چیزی که دید متوقف شد.

دخترا و پسرای زیادی به طرز وحشیانه ایی با میخ‌های بزرگ از یک قسمت بدنشون به سقف آویزون شده بودن.

آب دهنشو به سختی فرو فرستاد و نزدیک‌تر شد
صدای تالاپ تولوپ قلبش و توی مغزش می‌شنید و گوش‌هاش از همچین صحنه و استرسش سوت کشید.

نور و روی صورت تک به تک اونا چرخوند و با دیدن چهره‌ی آشنا همشون با بهت عقب کشید که به جسم محکمی برخورد.

ناخوداگاه چراغ‌قوه‌ی لعنتیش روی زمین افتاد

در تاریکی که چشماش برای دیدن جلوش التماس می‌کردن با صدایی که سعی می‌کرد لرزشش مشخص نباشه زمزمه کرد:
-تو کی هستی؟

One touch(Vkook)Where stories live. Discover now