خیره به شکمش بدون مقدمه زمزمه کرد « میخوام از دانشگاه استعفا بدم! »
با حرفش سر مرد بالا اومد و نگاه مرد همراه با اخم بهش خیره موند.
جونگکوک که انگار باورش نشده بود با تعجب و عصبانیت پرسید « نشنیدم جیمین! میخوای چیکار کنی دقیقا؟! »ایندفعه با شجاعت سرش رو بالا آورد و با اعتماد بنفس گفت « گفتم میخوام از دانشگاه انصراف بدم! »
مرد خندهی عصبی کرد و از روی کاناپه بلند شد.
بحث کردن با جیمین کم بود که اون هم به دردسراش اضافه شد.
سعی کرد آروم باشه و پسر و منصرف کنه برای همین لب زد « تو همچین کاری نمیکنی جیمین! »
با تخسی ابرو بالا انداخت و گفت « انجامش میدم! درس و آیندهی خودمه دلم میخواد ازش دست بکشم! »
درحالی که تمام تلاشش رو میکرد تا اعصاب ضعیفش رو کنترل کنه لب لیسید و با چشمهایی ریز شده پرسید « و دلیلش؟! »
اخم های پسرک داخل هم رفت و با لحنی آروم تر زمزمه کرد « الان نزدیک شیش ماهمِ خودت هم میبینی شکمم داره بزرگ میشه. دلم نمیخواد با این شکم برم دانشگاه! »
نگاهش بین صورت پسر و شکم برامدش چرخید و درنهایت جواب داد «نمیخواد بری دانشگاه فردا میرم و تا مجازی درس بخونی! بعداز بدنیا اومدن بچه هم میری اگر هم نتونستی چند ترم مرخصی میگیری! »
فکر خوبی بود. میتونست همین کار رو بکنه اما جیمین دلش میخواست تلافی تمام بیتوجهی های جونگکوک رو سرش در بیاره.
با پوزخند کمرنگی پرسید « اصلا به تو چه ربطی داره؟! دانشگاه منِ دلم میخواد نرم »عصبانی پلکهاش رو روی هم گذاشت و با صدایی کنترل شده غرید « جیمین! مواظب باش داری چی میگی! وقتی میگم حق نداری از دانشگاه خارج بشی یعنی حق نداری! این بحث تمومه »
برای لحظه ایی از زورگوی جونگکوک عصبانی شد و بلند گفت « به تو چه ؟به تو چه؟ مگه ضرری برای تو داره؟! »
عصبانی با رگ گردنی که متورم شده بود فریاد زد « خفه شو! تو هیچ کاری نمیکنی! »
با فریاد بلند مرد ناخودآگاه توی خودش گوشهی کاناپه جمع شد و چشماش رو بهم فشرد.
از صدای بلند و فریاد متنفر بود و جونگکوک هم این رو میدونست.
ناخواسته بغض کرد و لرزش دستهاش شروع شد.جونگکوک هیچ وقت اینطوری رفتار نمیکرد.
همیشه عادت داشت همسرش رو خندون و صبور ببینه اما جونگکوک خیلی عوض شده بود.
YOU ARE READING
MADDENING LIES
Fanfiction📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...