لبخندی مصنوعی به چهرهی نگران جیمین زد و با بی میلی قاشق غذا رو داخل دهنش برد.
با چشمهایی که مردمک های مشکی رنگش از نگرانی میلرزید پرسید « جونگکوک خوبی؟ حالت تهوع نداری؟ »
با تظاهر چند بار غذای داخل دهنش رو جویید سپس سرش رو با رضایتی مصنوعی درحالی که حس میکنه هر لحظه اسید معدش بالا تر میاد و گلوش رو می سوزنه به چپ و راست تکون داد.
چنگی به میز انداخت و در آخر با بالا اومدن تمام محتوای معدش از آشپزخونه بیرون زد و خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند.
نگران و آشفته از صندلی بلند شد و به دنبال جونگکوک از آشپزخونه خارج شد.
با رسیدن به در سفید رنگِ سرویس بهداشتی دستگیره رو کشید اما قفل بود بنابراین منتظر موند مرد خودش بیرون بیاد.بعداز چند دقیقه صدای باز شدن قفل در اومد و چهرهی رنگ پریده و استخوانی جونگکوک نمایان شد.
با بغضی که از دیدن وضعیت مرد به گلوش هجوم آورده بود بازوی جونگکوک رو چنگ زد و با کشیدنش به طرف خودش همونطور که به چشمهای بی فروغ مرد خیره بود آشفته پرسید « چرا از همون اول بهم نمیگی که حالت بده و نمیتونی بخوری؟! من برای غذا خوردن مجبورت نکردم جونگکوک پس لطفاً اینکارو نکن! »
لباش رو داخل دهنش کشید سپس با لحنی مأیوس جواب داد « فقط میخواستم ناراحت نشی.. من بهت قول دادم خوب شم »
عصبانیت و غم همزمان به قلبش هجوم اورد و اما با کنترل کردن خودش جواب داد « من الان مهم نیستم جونگکوک! مگه این حالِت دست خودته؟ بهت گفتم مشکلی باهاش ندارم! لطفا جونگکوک! لطفاً همه چیز رو برام سخت نکن »
دلخور و خجالت زده تراز هر زمانی دیگه سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد سپس با اومدن صدای نق نق ناراضی یجی از کنار جیمین رد شد و سمت سالن رفت.
جیمین خیلی واضح به چشم دید که جونگکوک چطور لنگ میزنه و سعی میکنه تمام وزنش رو، روی پای چپش بندازه تا بلکه مثل قبل پای راستش بهش پشت نکنه و زمینش بندازه.
جیمین با دور شدن مرد نفس خسته و دردناکی کشید.
مطمئن بود اگه به خاطر یجی و یونجون نبود خیلی وقت پیش از این خونه فرار کرده بود.
وجود دوقلوها تحمل اون خونه با فضای سنگین و غمگین رو آسون تر میکرد و به هر دو نفرشون امید میداد.حالا که فکر میکرد خیلی وقت بود که پیش تهیونگ نرفته و بغلش نکرده بود.
از ته دلش احساس میکرد به یکی از بغل های محکم و حمایتگر تهیونگ نیاز داره تا شاید تحمل این شرایط براش اسون تر و قابل تحمل تر باشه.
باید در اولین فرصتی که حال جونگکوک خوب بود به دیدنش میرفت و مقداری در وجودش انرژی میگرفت.
YOU ARE READING
MADDENING LIES
Fanfiction📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...