تهیونگ هر دقیقه و ثانیه شاهد لاغر شدن جیمین بود.
انگار این اتفاق تلخ باعث شده بود تمام اضافه وزنی که جیمین بخاطر بارداری داشته از بین بره.اما از دست دادن این همه وزن عادی بود؟ معلومه که نه! جیمین به معنای واقعی داشت خودش رو نابود میکرد.
حتی به بچه ها هم فکر نمیکرد و تمام ذهن و فکرش پی تن بیجون روی تختِ بیمارستان بود.تهیونگ گاهی اوقات داخل رمانها خونده بود که یکی از شخصیتها میگه " اگه ترکم کنه من میمیرم" اما بهش باور نداشت تا اینکه دوستش رو دید.
درست بود که جیمین نفس میکشید اما واقعا نفس کشیدن برای اینکه حس زنده بودن بهت دست بده کافیه؟
جیمین یک شبه تمام امیدش رو از دست داد اما به خودش اومد و دید خیلی وقته که امیدی براش باقی نمونده.از طرفی تهیونگ حس میکرد با هر قطره اشکی که از چشمهای جیمین پایین میریزه دیوار های راهرو جلو میان و مثل حصاری آهنی اسیرش میکنند.
با شونههای خمیده سمت جیمین رفت و کنارش روی صندلی نشست.
شونههای کوچیک جیمین رو گرفت و سر پسر رو به سینه خودش تکیه داد.
با این کار قلب جیمین دوباره آتیش گرفت.
دوباره داغ دلش تازه شد و بغض به گلوش چنگ انداخت.با انگشتهای لاغرش به پیرهن تهیونگ چنگ انداخت و با صدایی که میلرزید زمزمه کرد « میگفت اگه بری دیگه امیدی برام نمیمونه، میگفت دیگه طاقت دوری اَزمون رو نداره ..اما باور نکردم. میدونی در جواب تمام التماساش چی گفتم؟ گفتم چرا شلوغش میکنی مگه قراره چه اتفاقی بیوفته »
مکثی کرد سپس با صدایی گرفته بر اثر بغض ادامه داد « اما دیدی چی شد ته؟ تا به خودم اومدم تنش بی جون روی تخت افتاده بود انگار که اصلا زنده نیست. اما هنوز نفس میکشه.. بهم گفت شب کریسمس رو میخواد جشن بگیره ..اما الان کجاست؟ چرا چشماش باز نیست؟ چرا نمیخنده؟ مگه نباید الان داخل خونمون باشیم ولی چرا داخل این بیمارستان لعنتی جونگ کوکم زیر یه مشت سیم و دستگاه خوابیده؟! »
بینی قرمزش رو بالا کشید و پلکای متورمش رو روی هم گذاشت.
یک هفته بود که کارش شده بود اشک ریختن و زجه زدن تا شاید جونگ کوک با شنیدنشون دلش به رحم بیاد و چشمهای خوش رنگش رو باز کنه.+ « همش تقصیر منه!اگه لجبازی نمیکردم ..اگه بچه بازی در نمیآوردم الان حالش خوب بود... الان داشتیم باهم درخت کریسمس رو تزئین میکردیم... اگه اون موقعی که میگفت دیگه نمیخواد ازم دوری کنه حرفش رو قبول میکردم هیچکدوم از این اتفاقات نمیافتاد... چرا سعی نکردم درکش کنم؟ مگه دوستش نداشتم؟ مگه جونم به جونش بسته نبود پس چرا همچین حماقتی کردم؟ »
تهیونگ حتی نفهمید که اشکاش چه زمانی سرازیر شد.
دستش رو نوازشوار روی کمر جیمین کشید و بوسه ایی روی موهای خوش رنگ پسر گذاشت.
هیچ جوابی نداد و تنها گذاشت شونه هاش تکیه گاهی برای گریه های جیمین.
YOU ARE READING
MADDENING LIES
Fanfiction📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...