_ ده سال بعد
یجی خودش رو به آشپزخونه رسوند و در حالی که سمتش مییومد فریاد زد « پاپا! »
سرش برای لحظهایی کوتاه سمت دختر چرخوند سپس با دادن نگاهش به سیب زمینی روی تخته جواب داد « بله عزیزم؟ »
خودش رو به جیمین رسوند و با گرفتن بازوش با لبهایی جلو اومده لب زد « من بستنی میخوام »
به خرد کردن خلالی سیب زمینی ادامه داد و زمزمه کرد « خب؟ »
گونش رو به شونهی مرد تکیه داد و با لحن مظلومی گفت « بگو یونجون بره برام بیاره »
نیم نگاه تیزی به دختر انداخت و با لحنی جدی غر زد « صدبار بهتون گفتم! هرکس باید کار خودش رو انجام بده! »
بازوی جیمین رو داخل دستش تکون داد و نالید « اما من دلم درد میکنه! »
با گرفتن منظور دختر مقداری کوتاه اومد و با لحن ملایمی تری لب زد « باشه بهش میگم »
خوشحال لبخندی زد سپس با بوسیدن گونهی جیمین به اتاقش برگشت.
سمت اتاق یونجون رفت و پس از زدن چند ضربه به در، اون رو باز کرد که و با پسری مواجه شد که با لباسها و دستهای رنگی مقابل بوم نقاشی ایستاده بود و موشکافانه بهش زل زده بود.
با قلبی سرشار از افتخار با لبخند به چارچوب در تکیه داد و محبت آمیز لب زد « خسته نباشی عزیزم »
لبخندی به پدرش زد وکمرش رو صاف تراز قبل کرد که فریادش بلند شد.
قسم میخورد یک روز بلاخره بخاطر علاقهش به نقاشی بدنش فلج میشه.دستهاش رو با پارچهی بلا استفادهی کنار بوم پاک کرد و کلافه پرسید « باز پرنسست چه امری کرده؟ »
ابتدا اخم کرد اما طلاقت نیاورد و درحالی که میخندید جواب داد « این چند وقت حال روحیش خوب نیست پس زیاد سربه سرش نذار! برو واسش بستنی بگیر »
سرش رو با پلکهایی بسته به طور متعدد تکون داد و حرفهایی که اخیرا زیاد از والدینش شنیده بود مثل طوطی به زبون آورد « آره آره میدونم! خانم شکست عشقی خورده و نباید رو مغزش راه برم چون سریع گریش میگیره بعد جونگکوک شاکی میشه که چرا اشک دختر منو در آوردی! حالا بگذریم! اگه برم بستنی بیارم براش چی به من میرسه؟ »
دست به سینه صاف ایستاد و گفت « حق با پدرته! دو برابر پول بستنی کافیه؟ »
با زرنگی ابرو بالا انداخت و لب زد « سه برابر! »
مقداری مکث سپس با کشیدن آهی گفت « باشه قبوله! »
پیروز لبخندی زد و با جلو رفتن و قرار گرفتن مقابل پدرش لب زد « کارتت رو بده عزیزم »
با تاسف سر تکون داد و با گذاشتن کارتش کف دست یونجون پسر رو به سوپر مارکت فرستاد.
بعداز یک ربع با صدای باز شدن در یجی هوشیار از اتاقش بیرون اومد و با ذوق برای گرفتن بستنیش سمت در رفت که با ندیدن هیچ بستنی در دست یونجون لبخندش رو لب ماسید.
أنت تقرأ
MADDENING LIES
أدب الهواة📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...