پس از پیچیدن فریاد بلندش درون اتاقک ماشین صدای جیغ های لاستیک همهمهایی رو در خیابون ایجاد کرد.
با ترمز ماشین مقداری به جلو خم شد اما با وجود کمربندی که بسته بود دوباره به عقب برگشت.
با نیافتادن اتفاقی سرش رو بالا آورد و به جونگکوک نگاه کرد که آشفته درحالی که نفس نفس میزد سرش رو به فرمون تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود.ترسیده و مضطرب آب دهنش رو قورت داد سپس از جلو نگاهی به بیرون ماشین انداخت.
با دیدن دخترک جونی که نوزادی رو بغل کرده بود و روی زمین، مقابل ماشین نشسته بود بدون توجه به جونگکوک خودش رو جمع و جور کرد و از داخل ماشین پیاده شد.
با قدم های تند سمت دختر رفت و با رسیدن بهش مقابلش زانو زد.
+ « حالتون خوبه خانم؟ آسیبی که ندیدن؟ بچتون خوبه؟ »پشت سرهم سوال میپرسید و سعی میکرد دختری که میلرزید رو بررسی کنه.
با ندیدن خراش و زخمی رو تن دختر و نوزاد نفس آسوده ایی کشید و از روی زمین بلند شد.
سپس باا ملایمت بازوی دختر رو گرفت و کمکش کرد تا از روی زمین بلند شه.بدون توجه به نگاههای خیره و ناسزاهای مردم کالسکهی رها شده گوشهی خیابون رو نزدیک دختر آورد و کمکش کرد نوزاد داخل بغلش رو درون کالسکه بزاره.
دخترک با ترس و خجالت تعظیم کوتاهی بهش کرد و ممنونی زیر لب گفت.
دستپاچه متقابلا تعظیم کرد و جواب داد « بازهم متاسفم. متاسفم اگه ترسیدید. خوشحالم که سالمین! »
و مجدد چندبار پشت سرهم به دختر تعظیم کرد.بعداز مدتی با با رفتن دختر، سمت ماشین برگشت و سوار شد.
آسوده به پشتی صندلی تکیه داد و چند نفس عمیق کشید.
بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه تشر زد « معلوم هست حواست کجاست؟! میخواستی به کشتمون بدی! حتی ممکن بود قاتل هم شی! محض رضای خدا جونگکوک! چرا فقط گند میزنی؟! »جونگکوک با جملههای سرزنش آمیز جیمین دستهای سرد و لرزونش رو از روی فرمون برداشت و داخل هم گرهشون زد.
فشارشون رو دور هم محکم کرد و سعی کرد با فشار به انگشتهاش از لرزششون کم کنه.سپس با بوق های ماشین متعددی که از پشت سرشون بلند شد، دست های لرزونش رو به فرمون رسوند و مجدد ماشین رو به راه انداخت.
فقط میخواست مقداری برای جیمین جبران کنه اما انگار فقط به گفتهی پسر بیشتر گند زده بود.
تقصیر خودش بود که هرکاری میکرد آخرش باید خراب کاری میکرد.تا مقصدشون که خونه بود هیچکدوم حرفی نزدند و تمام راه با سکوت طی شد.
با رسیدن به پارکینگِ مجتمع، ماشین رو پارک کرد که جیمین زودتر از خودش با چنگ زدن کولش از روی صندلی عقب ماشین، خارج شد و سمت آسانسور رفت.
YOU ARE READING
MADDENING LIES
Fanfiction📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...