به چهره ی معصوم بهترین دوستش خیره شد.
جیمین اونقدری از نظرش زیبا بود که معتقد بود جونگکوک لیاقتش رو نداره.
بعضی موقعها افسوس میخورد که گی نیست
چون اگه گرایشش فرق میکرد قسم میخورد که حتی نمی ذاشت جونگکوک از ۱۰۰ کیلومتری جیمین رد بشه.تهیونگ میتونست به جرئت بگه که اگه همجنسگرا بود قطعا عاشق جیمین میشد..قطعا!
جونگکوک لیاقت خنده و شادی جیمین رو نداشت. جیمین باید مثل یک بت پرستیده میشد.با این برای جیمین ناراحت بود. با وجود پسر بودن باردار شده بود و مجبور بود بار این اتفاق رو تنهایی به دوش بکشه. همسر بی معرفتش بداخلاقی میکرد. دوستانش اگه میفهمیدن جیمین بارداره مطمئنا تحقیر و مسخرش میکردن.
خانوادش ارتباط کمی باهاش داشتن و همهی اینها باعث تنهاییش شده بود.جیمین در حال گذراندن دوره سختی بود.
اون پسر به طور همزمان درد کمر و شکم، تنگی نفس و لگدهای محکم جنین رو به جون میخرید از طرفی رابطش با همسرش هر لحظه به سمت فروپاشی میرفت. با این حال جیمین هنوز هم قوی مونده و امیدش رو از دست نداده بود.غبطهی قوی بودن جیمین رو میخورد.
هنوز در تعجب بود که چرا جیمین امروز واکنشی نشون نداده. انتظار داشت جیمین زمانی که پیشش میاد گریه و اعتراض کنه اما پسر جز لحظه اول با خوشرویی خندیده بود و سعی کرده بود تهیونگ رو ناراحت نکنه.با یادآوری عصر با تأسف سری به طرفین تکون داد.
باید زودتر به جیمین میگفت. نمیخواست سوء تفاهم براش پیش بیاد.فلش بک
با به صدا در اومدن زنگ در خطاب به پسر پشت خط گفت « جیمینا زنگ میزنن بعدا بهت زنگ میزنم »
و خدافظی کرد.سمت در رفت و با باز کردنش مردی با کارتونی متوسط جلوی چشماش نمایان شد.
ابرو بالا انداخت که مرد لب زد « پستچی هستم »پستچی کارتون رو روی زمین گذاشت و ادامه داد « منزل کیم ته یون؟ »
آه پس بستهی خواهرش بود.لبخندی زد جواب داد « بله خودشه »
پایین برگههایی که مرد جلوش گرفت رو امضا زد و با بغل گرفتن جعبه تشکری کوتاه کرد و داخل شد.برگشت و با دیدن تهیون مقابلش ترسیده یک قدم عقب رفت.
_ « ترسیدم! »تهیون بدون اینکه جوابی بده با شوق کارتون رو از تهیونگ گرفت و بدون حرف به طرف اتاقش دوید.
با وجود اینکه خواهرش ازش بزرگتر بود اما طوری رفتار میکرد که انگار اون از تهیونگ کوچیک تره.
YOU ARE READING
MADDENING LIES
Fanfiction📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...