(Part 33)

1K 230 63
                                    


با دستانی لرزون و سرد دستگیره در رو کشید سپس با قدم‌های بی‌جون وارد اتاق شد.

به جونگ‌کوکی نگاه کرد که داخل تاریکی روی تخت نشسته بود و درحال تایپ کردنش چیزی بود.

دستی زیر چشم‌های خیسش کشید و به آرومی نزدیک رفت.
مرد اونقدری غرق مانیتور لپ‌تاپ بود که توجه ایی به جیمین نکنه.
جز نور لپ‌تاپ جونگ‌کوک‌، نور آباژور کنار تخت جلوی دست مرد رو روشن کرده بود و بهش کمک میکرد تا زودتر کلمات دست نویس شده روی برگه‌ی زیر دستش رو وارد لپ‌تاپ کنه.

جونگ‌کوک‌ با پایین رفتن گوشه‌ایی از تشک تخت بدون اینکه نگاهش رو از برگه‌ی زیر دستش بگیره پرسید « بچه ها خوابیدن؟ توهم خسته‌ایی بهتره زودتر بخوابی »

توجه ایی به حرف مرد نکرد و با صدایی گرفته گفت « جونگ‌کوک‌ باید حرف بزنیم »

بدون اینکه سر بالا بیاره جواب داد سری به معنای تفهیم تکون داد و پرسید « البته. چیشده؟ »

از این متنفر بود زمانی که با کسی صحبت میکنخ طرف مقابل بهش توجه نکنه.

دستش رو روی ملافه مشت کرد و با لحن تندی گفت « زمانی که میگم حرف بزنیم یعنی توی لعنتی باید تمام کارات رو ول کنی و فقط بهم گوش بدی جونگ‌کوک‌! »

شوکه از غرش عصبی جیمین اخم کرد و سرش رو بالا آورد.
با تشخیص پلک ها و بینی قرمز جیمین داخل نور کم اتاق، لپ‌تاپ رو کنار گذاشت و خودش رو برای رسیدن به کنار پسر رو تشک کشوند.

سمتش خم شد سپس دست‌های خیس و سرد جیمین رو گرفت و با نگرانی پرسید « متاسفم عزیزم. خیلی خب، چیزی شده؟ »

چونه‌ی جیمین مثل چند دقیقه‌‌ی قبل لرزید و با صدایی که می‌لرزید توضیح داد « دیروز  داخل مهد یجی گفته بود مامان نداره ولی بجاش دوتا بابا داره. بعد مامان‌‌ یکی از بچه ها امروز اومده مهد گفته که برای چی این بچه‌ها رو داخل مهد راه دادین. بعدش هم نذاشته پسرش با یونجون بازی کنه... یجی گریه میکرد و می‌گفت مامان بیشتر دوستاش نمیزارن که باهاشون بازی کنن »
و اشکاش تند تند روی گونه هاش غلتید.

غمی بزرگ روی قلب جونگ‌کوک‌ سایه انداخت.
مدت‌ها بخاطر این این اتفاق می‌ترسید و حالا اتفاق افتاده بود.
سردرگم بود که چه واکنشی نشون بده اما فقط
دست دور شونه‌ی جیمین انداخت و سر مرد کوچیک‌تر رو به سینش تکیه داد.
شروع کرد به نوازش کردن موهای ابریشمی پسر و بدون حرف اجازه داد تا جیمین خودش رو تخلیه کنه.
خودش هم به دلداری نیاز داشت اما احساسات جیمین‌ مهمتر بودند.

جیمین با یادآوری چیزی سرش رو از روی سینه‌ی مرد برداشت و با زل زدن به چشم‌های دلواپس جونگ‌کوک پرسید « اگه..اگه وقتی میرن مهد کسی اذیتشون کنه چی؟ اگه مربیشون بهشون حرف بزنه باید چیکار کنم جونگ‌کوک‌؟ »

MADDENING LIESWhere stories live. Discover now