با صدای باز شدن در آپارتمان پشت چشمی نازک کرد و به تلویزیون خیره شد.
با رسیدن صدای خندهی جونگکوک به گوشش
کنجکاو شده از روی کاناپه بلند شد و با تظاهر به اینکه سمت آشپزخونه میره نزدیکش شد.با رسیدن به در آپارتمان جونگکوک رو دید که خندون درحالی که با تلفن صحبت میکرد داخل میشد.
پاکتهای بزرگ و کوچیکی که دست جونگکوک بودند بیشتر حس کنجکاویش رو برمیانگیخت.جونگکوک درحالی که موبایلش رو بین شونه و گوشش نگه داشته بود در آپارتمان رو بست و درعین حال خطاب به فرد پشت خط گفت « ممنون که رسوندیم.بعدا باهات تماس میگیرم خدانگهدار »
و به مکالمش پایین داد.هرچند که هنوز هم از تنها گذاشته شدنش داخل خیابون ناراحت بود اما طاقت نیاورد و کنجکاو لب زد « سلام.. چی خریدی؟ »
جونگکوک با گذاشتن موبایلش روی میز کنار جاکفشی پاکتها رو طوری که انگار همهی وجودش هستن رو به خودش فشرد و جواب داد « چیز خاصی نیست! به کارِت برس! »
اخم کرد و با حرص لب گزید.
دلش میخواست همین الان جونگکوک رو به قدری کتک بزنه که مرد نتونه از جاش بلند شه."یعنی چی که مهم نیست؟!"
با حرص نزدیک تر رفت و دستش رو سمت پاکت ها برد تا سمت خودش بکشدشون که جونگکوک با لحنی جدی تقریبا فریاد زد « مگه نمیگم چیز مهمی نیست! اصلا به تو مربوط نیست! میخوای همین رو بشنوی؟! »
دستش میونهی راه خشک شد و بعد آروم کنار بدنش قرار گرفت.
هر حرف کوچیکی از جونگکوک که خالی از محبت بود باعث بغض کردنش میشد.
چرا حالا که هورمونهاش بهم ریخته بود جونگکوک اینقدر باهاش بحث میکرد؟!
از طرفی جیمین مگه همسر و شریک زندگی جونگکوک نبود؟ حق این رو نداشت که بدونه همسرش این همه مدت بیرون چیکار میکرده و چی خریده؟!
قبلاً حتی لازم به پرسیدن هم نبود. مرد خودش داوطلبانه بدون پرسشی از طرف جیمین ، همه چیز رو براش تعریف میکرد و حتی گاهی اوقات هم ازش نظر میخواست.
هی کاش میتونست بفهمه که دلیل عوض شدن جونگکوک چیه.مرد با عقب نشینی جیمین پاکت هایی که روی زمین بودند رو چنگ زد و سمت پلهها دوید.
با نگاهش بالا رفتن جونگکوک از پله هارو تماشا کرد نفس سنگینش رو بیرون داد.
چشمهاش رو برای اینکه آرامش خودش رو به دست بیاره چندلحظه بست.
ESTÁS LEYENDO
MADDENING LIES
Fanfic📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...