(Part 18)

1.6K 290 70
                                    

وجود اینکه هنوز روی شکمش بخیه وجود داشت اما خیلی راحت از پله ها بالا میرفت.
یک هفته گذشته بود که به عمارت پدرش اومده بود.
اومدنش به اون عمارت به این معنی نبود که با جونگ کوک هیچ ارتباطی نداره.

هرشب قبل از خواب با مرد حرف میزد اما تنها، صحبت کردن از پشت موبایل برای جونگ کوک کافی بود؟

با رسیدن به اتاق در سفید رنگ بزرگش رو باز کرد و وارد شد.
با دیدن یجی که برخلاف یونجون بیدار بود لبخندی زد و سمت تخت قدم برداشت.

با لحنی که سعی میکرد هیجان انگیز باشه شیشه شیرِ داخل دستش رو بالای سر نوزاد تکون داد و پرسید « دختر کوچولوی ما گشنشه؟ »

نگاه خیره دخترک که بین دست و صورتش میچرخید باعث پررنگ تر شدن لبخند مرد شد ، سپس جیمین‌ به ارومی کنار نوزاد روی تخت نشست.
در شیشه شیر رو باز کرد و به دهن کوچیک دختر نزدیکش کرد.

با اسیر شدن سر شیشه شیر بین لب های حریص دختر، لب‌هاش رو تر کرد و روی موهای مشکی رنگ یجی بوسه‌ایی گذاشت.

دختر با اینکه تنها یک هفته از به دنیا اومدنش گذشته بود اما موهای پُرپشت و پر کلاغیش جیمین رو شگفت زده میکرد.
جدا از اون، چشم‌های درشت و موهای خوش رنگش، جیمین رو به یاد جونگ کوک مینداخت.

با صدایی که خبر از تموم شدن شیر میداد از فکر بیرون اومد و به چشم‌های درشت دختر نگاه کرد.
سرعت عملی که یجی داخل خوردن شیر داشت به خنده وادارش میکرد.

با لبخندی پاک نشدنی از روی تخت بلند شد و سمت کمد کنار اتاق رفت.
با در اوردن چند تشک و ملافه از داخل کمد، تشک رو روی زمین پهن کرد و چند بالشت روی تشک گذاشت.
برای وجود دوقلو ها مجبور بود روی زمین بخوابه چون از افتادنشون از روی تخت هراس داشت.

مینگیو میخواست برای نوه هاش تخت بخره اما با مخالفت جیمین روبه رو شده بود.
به هرحال اونکه قرار نبود برای مدت زیادی اینجا بمونه.
به جونگ کوک قول داده بود که تا قبل از کریسمس یا حتی زودتر به خونه برگرده.
جیمین پسری نبود که زیر قولش به همسرش بزنه.

تن سبک و کوچیک یونجونِ خواب آلود رو بغل گرفت و روی تشک درازش کرد.
با بلند کردن یجی که چشم‌هاش رو کنجکاو میچرخوند اون رو هم کنار یونجون خوابوند سپس خودش هم با خاموش کردن چراغ اتاق کنار یجی دراز کشید.

ملافه رو روی هر سه نفرشون بالا کشید و با به پهلو دراز کشیدن، دستش رو دور تن یجی و یونجون حلقه کرد.

چشم‌هاش برای دقیقه ایی خواب و استراحت بهش التماس میکردند.
از طرفی بی نهایت از مادرش ممنون بود چون نمیدونست اگر کمک های مادرش نبود چطور از پس مراقبت از بچه هاش برمیومد.

با بلند شدن صدای کم زنگ موبایلش اخمی کرد و سریع بهش چنگ زد.
به هیچ وجه دوست نداشت دوباره یونجون بدخواب بیدار شه و گریه کنه.

MADDENING LIESWhere stories live. Discover now