همونطور که نیمه بیدار بود دستی به کنارش کشید و با حس نکردن جونگ کوک نقی از سر نارضایتی زد.
غرولندی کرد و ملافه رو از روی تن برهنش کنار زد.
با کمری که تیر میکشید روی تخت نشست و گیج به اطراف نگاه کرد.
بلوز گشادش رو از روی زمین چنگ زد و با حرکات بی‌حال و منگ اول صبح پوشیدش.
لعنتی به درد کمر و دلش فرستاد و با خستگی که انگار نه انگار تازه از خواب بیدار شده از روی تخت بلند شد.
با وجود اینکه بدون امادگی سکس کردن انتخاب و پیشنهاد خودش بود این موضوع مانع از فحش دادن به جونگ‌کوک و دیکش نمیشد.
همونطور که نگاهش رو دور تا دور اتاق میچرخوند زمزمه کرد « مرتیکه ی زشت! تقصیر تو و اون دیک زشت تر از خودته! »
قصد داشت که خم بشه تا لباس زیر و شلوارش رو برداره که با هجوم محتویات معدش به داخل دهنش سریع سمت سرویس دوید.
در سرویس بهداشتی رو با شدت باز کرد و با دیدن سمت روشویی ، به سرعت روش خم شد.
ناخودآگاه اونقدری اوق زد که قفسه سینه و پهلوهاش شروع کردن به تیر کشیدن.
پس از مدتی متوقف شدن حال بدش به ارومی صورت و دهنش رو شست و با قدم های لرزون مجدد سمت تخت رفت.
حس میکرد اگه تا چند لحظه قبل به تکیه گاهی نمی‌رسید وسط اتاق از حال می‌رفت.
ملافه رو روی خودش کشید و با جمع کردن تن سردش زیر ملافه، صورتش رو داخل بالشت نرمش فرو برد.
چشم‌هاش با خستگی در حال خمار شدن بودند که بعداز مدتی صدای باز شدن در باعث شد چشم‌هاش باز بشه.
_ « قاصدکم؟ بیداری جیمین؟ »
قاصدک... لقبی که جونگ کوک اون رو لایق جیمین میدونست.
همونقدر زیبا، همونقدر ظریف و دوست داشتنی.
جیمین مثل قاصدکی ازاد با نسیم هایی که خبر از اومدن پاییز میداد همسفر شده بود و با فرود اومدنش داخل قلب کوچیک مرد اون رو عاشق و شیفته ی خودش کرده بود.
جیمین بی‌حال هومی زیرلب گفت و بیشتر زیر ملافه جمع شد.
جونگ کوک با لبخند مهربونی در اتاق رو بست و با رسیدن به کنار تخت، روی اون دراز کشید.
با دراز کشیدن کنار جیمین، جسم نحیفش رو داخل بغلش کشید و بوسه ایی روی موهای نرمش که از ملافه بیرون بودند، زد.
گوشه‌ی ملافه رو بالا برد و با چسبیدن به تن جیمین ملافه رو هم روی خودش کشید.
دستش رو روی شکم جیمین گذاشت و همونطور که به نوازش وارانه حرکتش میداد پرسید « درد داری؟ بریم حموم؟ مسکن برات بیارم؟ »
VOUS LISEZ
MADDENING LIES
Fanfiction📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش می‌رفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اون‌طور که باید پیش نمی‌رفت . نه احساس بین...
