(Part 29)

1.1K 256 75
                                    

یجی رو روی پارکتِ سفید رنگ اتاق گذاشت سپس با راست کردن کمرش دست‌هاش رو محکم بهم هم کوبید و فریاد زد « اینم از اتاق خودتون! بلاخره آزادی! »

دخترک به پدرش نگاه کرد که مثل خری بود که بهش تی تاب دادند و لب‌هاش رو طبق عادتی که از پدر کوچیک‌ترش یاد گرفته بود جلو داد.

جونگ‌کوک‌ چشم از یجی که با سرگرمی نگاهش میکرد گرفت و به یونجونی داد که ساکت گوشه‌ی اتاق نشسته بود و در حال خط خطی کردن دفترش بود.

دست به کمر ایستاد و همون‌طور که با چشم‌های ریزش به پسرک خیره بود لب زد « عجیبه! این بچه چرا اینقدر ساکته؟ داری نقشه‌ی جدید میکشی؟! »

همچنان به یونجون زل زده بود که با قرار گرفتن دست کسی روی شونش از جا پرید و به عقب چرخید.

با دیدن جیمین نمادین دستش رو روی قلبش گذاشت و غر زد « ترسیدم! دیگه کم کم داره باورم میشه تو و پسرت از نسل ارواحین! »

در مقابل جیمین دست‌هاش رو درون جیب های شلوار ورزشیش فرو بود و بدون توجه به حرف مرد گفت « بلاخره کار خودتُ کردی! درسته اتاقاشون رو جدا کردی اما به همین خیال باش. هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته »

با شیطنت به جیمین نزدیک شد سپس با گذاشتن دست گرم و بزرگش روی سینه‌ی پسر جواب داد « مشکلی نیست عزیزم. درضمن کی بهت گفته میتونی این لباس تنگ رو بپوشی! سینه هات چرا اینقدر بزرگ شدن؟ »

طلبکار اخم کرد و جواب داد « نمیشه داخل خونه خودم هر لباسی که دلم بخواد بپوشم؟! به لطف فداکاری شبانه روزی لب‌های تو، ورم کردن »

با شونه به شونه‌ی پسر کوبید و درحالی که نیشخند گوشه‌ی لبش نشسته بود لب زد « اوه چه جالب! امشب هم لب‌هام هوس فداکاری کرده. قول میدم فردا درشت تراز اینی که هستن رو ببینی »
سپس شیطانی خندید.

نگاهی به سر تا پای مرد انداخت سپس با چرخوندن چشم‌هاش داخل حدقه لب زد « لطفا خفه شو عزیزم »

_ « باشه عزیزم »

سری با تاسف برای جونگ‌کوک‌ تکون داد و از اتاق خارج شد .
بعداز خارج شدن جیمین، یونجون مثل سربازی مطیع با زدن مداد رنگی‌ها و دفترش زیر بغل به دنبالش از اتاق بیرون رفت.

ابرویی برای پسرک تخسش بالا انداخت و با بغل کردن دخترش، نگاه به صورتش داد و پرسید « من و تو یه تیمیم نه؟ بزن قدش! »

با برخورد مشت کوچیک‌ یجی به مشتش خندید سپس با بوسیدن گونه‌ی نرم دختر بچه گفت « بزن بریم خوشگله »
و به سمت در اتاق حرکت کرد.

***

لامپ اتاق رو خاموش کرد و با زدن نیشخندی گفت « حالا وقتشه بریم سراغ عملیات خودمون »
سپس با خنده‌ایی شیطانی نزدیک جیمین رفت.

MADDENING LIESWhere stories live. Discover now