# « فکر میکنی که چه مشکلی پیش اومده؟ »
تهیونگ پرسید و منتظر پشت خط ایستاده بود.
شرم میکرد از به زبون آوردن کلمه خیانت اما تنها دلیل محکمی که میتونست برای رفتارهای اخیر جونگکوک پیدا کنه همین بود.
با این وجود از خودش خجالت میکشید.
ممکن بود بعدا معلوم بشه که اشتباه میکرده؟دستی به پیشونی دردناکش کشید و با تردید لب زد « تهیونگا.. احمقانس اما حس میکنم داره بهم خیانت میکنه »
با تموم شدن جملش قطره اشکی که داخل چشمهاش حلقه بسته بود پایین افتاد و روی گونش غلتید.
تصورش هم وحشتناک بود. حاضر بود مرگ رو به جون بخره اما این اتفاق نیافتاده باشه.
تهیونگ شوکه از پشت موبایل دستی به دور لبش کشید و سر پایین انداخت.
شدت تنفرش نسبت به جونگکوک بیشتر شد.
اگه میتونست جونگکوک بخاطر اینکه باعث رسیدن جیمین به همچین نتیجهایی شده کتک میزد.مطمئنا هرکس جای جیمین بود خیلی زودتر به این نتیجه میرسید.
سفر های ناگهانی و طولانیش. تماسهای مشکوک و چت کردن های پنهانیش، خرید های بدون مناسبت و عصبانی شدن های بی مورد، دروغهای پشت سرهم و هول شدن های مداوم و..
همهی اینها به شک و تصورات جیمین دامن میزد.اما مگه تنها میتونست با خودش فکر کنه که "مگه من چه کمبودی دارم؟"
" ممکنن فقط برای اینکه پسرم همچین اتفاقی افتاده باشه؟"تهیونگ پشت خط نفس عمیقی کشید و سعی کرد به جیمین دلداری بده « جونگکوک گیِ جیمین و اون اسمی که تو دیدی برای یه دختر بوده پس فکرای بیهودت رو دور بنداز! جونگکوک عاشقته من مطمئنم! »
تأسف برانگیز بود که حتی خودش هم از گفتش مطمئن نبود.
لب گزید که صدای لرزون رفیق آسیب پذیرش به گوشش رسید « جونگکوک هیچ وقت گی نبود ته فقط خوشش از من میومد ، اون از اول به دخترا گرایش داشت ..خودش هم این رو بهم گفته بود »
تهیونگ نفس کلافه ایی کشید و تشر زد « پارک جیمین! جونگکوکت خیانت نکرده باشه؟! عصر آماده شو میخوام بیام دنبالت پس همین الان افکار مضخرفت رو دور بنداز و برو برای خودش تنقلات بخور اوکی؟! »
بلاخره مقاومتش شکسته شد و اشکهای درشتش به سرعت روی گونههاش غلتیدند.
تهیونگ بهترین دوستش بود و جیمین تا ابد ازش ممنون بود. اون پسر همیشه کنارش بود و در هر شرایطی تلاشش رو برای خوشحال کردنش میکرد. حس میکرد لیاقت دوستی مثل تهیونگ رو نداره.
ESTÁS LEYENDO
MADDENING LIES
Fanfic📌 {دروغ های دیوانه کننده} 📌{ ژانر : انگست ، اسمات ، امپرگ ، فلاف ، رومنس} 📌 { کامل شده } زندگی داشت براشون خیلی رویایی پیش میرفت. باید مثل زوجی که منتظر به دنیا اومدن بچشون بودن رفتارمیکردن اما هیچ چیز اونطور که باید پیش نمیرفت . نه احساس بین...