( Part 38)

1.3K 215 81
                                    

معذب و خجالت زده مقابل جونگ‌کوک‌ ایستاد و دوباره زیر چشمی نگاهی به جیمین انداخت.
معترض و بیصدا خطاب جیمین پرسید « غلط کردم! نمیشه نگم؟! »

اخم کرد و همون‌طور که دست به سینه ایستاده بود هشدار دهنده اسم پسر رو صدا زد « یونجون! همین الان! »

هوفی کلافه کشید سپس با برگشتن به طرف پدر بزرگترش آروم و خجالت زده زمزمه کرد « من.. بخاطر اون شب متاسفم. متاسفم که اون حرف‌ها رو زدم. قصد بدی نداشتم و فقط عصبی بودم »

با اخم و خشمی که شعله گرفته بود از روی کاناپه بلند شد و روبه روی پسر ایستاد.
از بالا به چشمای پشیمون و مظلوم یونجون نگاه کرد و جواب داد « اگه قراره بنا بر این باشه که با هر بحث من و پدرت تو احمقانه رفتار کنی دیگه هیچ احترامی به عنوان پدر و پسر بینمون باقی نمی‌مونه. اگه دوباره این اتفاق بیوفته و بین ما دخالت کنی من میشم یه مرد غریبه که بی اجازه داخل زندگی خودش و همسرش دخالت کردی!حرفایی که اون شب زدی رو نادیده میگیرم چون می‌دونم چقدر جیمین رو دوست داری و عصبانی بودی »

اشاره‌ایی به خودش کرد و ادامه داد « از روی عصبانیت حرکتی زدم که ازش هم پشیمون شدم اما درسته دوباره اون حرکتُ انجام بدم؟! »

روی صورت پسر خم شد و پرسید « درسته؟! »

آب دهنش رو با ترس قورت داد و به نشانه‌ی نه سرش رو به چپ و راست تکون داد.

_ « اولین باری نیست که همچین رفتاری رو ازت میبینم یونجون. من پدرتم و توهم پسر منی! امیدوار بودم حداقل به عنوان یک پدر احترام من رو نگه داری اما حرف‌هایی که اون شب زدی واقعا ناامیدم کرد. یادت باشه این دفعه آخرین باری بود که از اشتباهت گذشتم بار بعدی مطمئن باش قرار نیست به این ملایمی باهات رفتار کنم! »

سپس سمت یجی کنار جیمین ایستاده و فکر میکرد هیچ‌ دخلی به این بحث نداره برگشت و غرید « با توهم هستم یجی. برای بار آخر میگم! زندگی شخصی و مشکلات من و پدرتون به خودمون مربوطه و خودمون میتونیم حلشون کنیم همین طور که الان سوءتفاهم بینمون حل شده. امیدوارم باری دیگه این اشتباهاتتون تکرار نشه. حالا میتونید برید داخل اتاقتون »

دوقلوها زیر چشمی نگاهی به هم دیگه انداختن سپس با گفتن چشمی به آرومی هر کدوم به سمت اتاق‌هاشون رفتن.

با رفتن بچه ها ابرو بالا انداخت و با زدن نیشخندی سمت جونگ‌کوک‌ رفت.

مقابل مرد قرار گرفت و با گذاشتن دست‌هاش روی سینه‌ی پهن جونگ‌کوک‌ لب زد « واقعا اینقدر خشونت لازم بود؟ »

MADDENING LIESWhere stories live. Discover now