(Part 37)

1K 207 37
                                    

دست‌هاش رو روی پهلو های نرم جیمین کشید و دندون‌هاش رو خیلی کوتاه داخل لب‌های بین لباش فرو برد.

با گاز کوچیک جونگ‌کوک‌ از لب‌هاش، آهی کشید و چنگ دست‌هاش رو داخل موهای مشکی مرد محکم تر کرد.

با کم آوردن نفس از جیمین جدا شد و به پسر اجازه‌ی نفس کشیدن داد.

لبخندی به لب های خیس از بزاق جیمین زد سپس با خم شدن روی جیمین بوسه ایی کوتاه روشون کاشت.

فشار بدنش رو تن جیمین کمتر کرد و خیره به چشم‌های تیره‌ی پسر با لحن آرومی پیشنهاد داد « جیمین.. بیا دوباره بچه دار بشیم »

با حرف جونگ‌کوک‌ لبخند روی لب‌هاش جاش رو به اخمی روی پیشونیش داد و مرد به وضوح این تغییر رو داخل صورت مرد کوچیکتر دید.
با دست جونگ‌کوک‌ رو از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست.

دستی به موهاش کشید و کلافه گفت « جونگ‌کوک‌! ما بار ها در موردش حرف زدیم و جواب من چی بوده؟! »

حق به جانب متقابلا روی تخت نشست سپس مثل طوطی شروع کرد به تکرار کردن حرف‌های همیشگی جیمین « تو از حاملگی دوباره متنفری چون دوباره دلت نمی‌خواد بالا اومدن شکمت رو حس کنی و تنهایی بکشی. اطمینان داری که دو بچه کافیه و خانوادمون به اندازه کافی پر سر و صدا هست! »

بلافاصله آهی کشید و ادامه داد « دیگه کافیه جیمین! ۱۶ سالشه داری این کلمات رو داخل گوش من میخونی و منم هر بار کوتاه میام! »

کلافه بدون اینکه جوابی به جونگ‌کوک‌ بده از روی تخت بلند شد و عصبی دوباره دستش رو داخل موهاش کشید.

با بلند شدن جیمین متقابلاً بلند شد و با لحنی جدی‌تر گفت « همه‌ی فکر و ذکرت شده مطب و بیمارات! جز اونا هیچ فکری نداری! میدونی چه حسی پیدا میکنم وقتی میام خونه و میبینمت که باز هم داری از سر دردت می‌نالی؟! »

با پرخاش سمت جونگ‌کوک‌ برگشت و بلند جواب داد « پس که چی؟! بشینم خونه برای تو بچه بیارم و بچه داری کنم؟! اصلا تو میدونی من چه حسی پیدا میکنم وقتی شبا تا دیر وقت داخل شرکت میمونی و زمانی میای خونه که همه خوابن؟! »

اخم روی پیشونیش پررنگ تر شد و با اشاره کردن با خودش با صدایی بلند گفت « منِ احمق فقط بخاطر اینکه وقتی برمی‌گردم داخل خونه ببینمت دیر میام! دلم می‌خواد وقتی میام تو بیای به استقبالم نه یونجونی که با عصبانیت و غرغر مدام شمارت رو میگیره و هربار جواب نمی‌دی! »

اخم‌هاش رو از هم باز کرد و با نزدیک شدن به جیمین دست‌هاش رو گرفت و با خواهش لب زد « جیمین بزار برات جبران کنم... میفهمم ترستو اما بزار تمام اون نه ماه رو دوباره برات جبران کنم. احمق بودم نمی‌دونستم دارم چه لحظه‌‌هایی رو از دست میدم اما بازهم بخاطر خودتون مجبور بودم. میخواستم از اضطراب دورت کنم... »

MADDENING LIESWhere stories live. Discover now