نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم...
نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود...
نگفت بابی ، خب شاید بابی رو دوست نداشت ، شایدم...نمیدونم
اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی...
میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم
...
وقتی اولین قدم هاشو که برمیداشت سمت من اومد منم با خوش حالی بغلش کردم
...
وقتی اولین دندون شیریش افتاد خودم براش خونشو پاک کردم ، برای همه ی دندون های شیریش همین کارو کردم
...
خودم پایین صفحه ی نقاشیاشو امضاء میکردم ، خودم بهش املاء میگفتم
...
رفته رفته سم ۹ ساله شد ، ترسیده بود ، از اتفاقات اطرافمون ترسیده بود
من و اون تو متل بودیم ، گرفتمشو روبه روی خودم نشوندمش و پیشانیمو به پیشونیش چسبوندم ، با دستاش صورتمو نوازش کرد وسم : دین میخوام یه اعترافی کنم ؟
دین : چی ؟
سم : من ، من...خیلی...دوست دارم ...
دین : سمی...
سم : دین هیچوقت تنهام نزار ...میترسم برات اتفاقی بیوفته...
دین : نترس سمی ، من تا ابد کنارتم
سم : دین...سم با خجالت سرشو بیشتر بهم نزدیک کرد و...اون منو بوسید...لباشو روی لبام گذاشت و بعد رفت روی تختش و پتوشو روی سرش کشید و خوابید...
...
بعد از اون فهمیدم حسی که به سم دارم حسی نیست که برادرا به هم دارند ، من روی اون کراش داشتم و اونم روی من ، بعد از اون منو سم دیگه هیچ بوسه ایی نداشتیم و من حواسمو پرت دخترای اطرافم میکردم ، وقتی پدرم بهم رانندگی یاد میداد همش نگاهم به سم بود که از صندلی عقب بهم با افتخار نگاه میکرد ، سم زیبا بود ، اگه همه منو زیبا میدیدند من سمو زیبا میدیدم ، خودم به سم رانندگی یاد دادم ...
سم ۱۴ ساله شده بود و من ۱۸ ، من تا الان ویسکی خورده بودم اما مخفیافه ... الان ۱۸ سالم بود
سر سم زیر پتو بود ، پتو رو کنار زدمودین : سمییی...بیدار شو...
سم : تولدت مبارک...
دین : یادته ؟
سم : اوهوم
دین : بیا با هم ویسکی بخور
سم : من ۱۴ سالمه دین
دین : منم اولین بار همسن تو بودم سمی...سم روی تخت نشست به من نگاهی کوتاه کرد و
سم : من باید برم بیرون کار دارم
دین : چه کاری ؟
سم : بعدا بهت میگمسم زد تو ذوقم ، رفت بیرون ، بابا نبود ، مثل همیشه شکار بود ، من بدون لباس روی تخت خوابیده بودم و ویسکی میخوردم که در اتاق باز شد و سم داخل شد ، سرمو مقداری بالا آوردم
دین : سمی...
سم به جعبه ی چوبی دستش بود ، من هوشیار بودم با این که چندین شات ویسکی خورده بودم
بهم نزدیک شد و کنارم نشست ، جعبه رو بهم داد وسم : ۵ سال پولامو جمع کردم تا اینو برای تولدت بخرم ، تولدت مبارک...
جعبه رو باز کردم ، یه انگشتر ، یه حلقه توش بود ، حلقه رو توی دستم کردم و سمو با خوش حالی به آغوشم فشردم
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...