عاشقی گاهی ممکن میشه...گاهی عشقت بهت نزدیک میشه...لمست میکنه...میبوستت...اما... یهو یه اتفاقی میوفته که ازت فاصله میگیره...دوری میکنه...همش هم باعثش تویی...تو ...تویی که اذیتش کردی...تویی که باعث شدی فکر کنه فکر پیش دختراست نه اون...
سم جوری متفاوت نگاهم کرد ... لبشو با زبونش خیس کرد...انگار چیزی توی وجودش باعث نا آرومیش میشد...
سم : دین...
سم لبشو گاز گرفت و سرشو رو به پایین کرد و مقداری تکون داد و
سم : میشه یه خواهشی ازت کنم ؟
نگاهمو به سم دادم ... چشمامو ریز کردم و
دین : چیه سمی ؟
سم نفس عمیقی کشید و
سم : میشه...میشه...من...اَهههههه...
اخم ریزی کردم و دقیق تر به سم نگاه کردم
دین : چیه سمی ؟
سم با دستاش سرشو گرفت و
سم : یادته وقتی بچه بودیم...اونروزی رو میگم که...اِههههه...ترسیده بودم...بعد...عههههه...بعد تو...اومدی آرومم کنی و...اَههههه....منم...
یعنی منظور سم اونروزیه که منو بوسید ؟ امکان ندارد...
دقیق تر به سم نگاه کردمسم : منم...منم بو...س...ی..د...م...ت...
با دهان باز به سم نگاه میکردم...
سم : میشه دوباره برای ثانیه ایی...دوباره...اِهههه...گرمایه لباتو...روی...لب هام...احساس کنم ؟
چشمام برق زد...آب دهنمو با صدا قورت دادم وماشین رو نگه داشتم ...
دین : سم...
سم با نگاه کیوتش نگاهم کرد و ادامه داد
سم : دین من الان ترسیدم...دلم میخواد مثل گذشته آرومم کُ...
نذاشتم حرفشو تموم کنه و با دستام سرشو گرفتم و شروع به بوسیدنش کردم...آههه خدای من چه قدر دلتنگ طعم لباش بودم...لب صورتی کوچیکش بین لب هام ...هر دو عطش داشتیم هر دو ... به خودم اومدم گونه هام از اشک هام خیس بود...گونه های سم هم از اشک هاش تر بود...
نمیدونم چند دقیقه بود اما خیلی بود...خیلی طولانی هم رو بوسیدیم...پیشونیشو به پیشونیش چسبوندم و هر دو به نفس نفس افتادیم...
سم چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد و ... سم ازم فاصله گرفت ... نگاهشو ازم دزدید وسم : ببخشید دین...باید به شکار برسیم...ببخشید که تو رو وادار به انجام کاری که دوست نداری کردم...منو ببخش...
میخواستم حرف بزنم اما...انگار زبونم قفل شده بود... نمیتونستم چیزی بگم چرا ؟؟؟خدایا چراااااااا...
به کلیسای توی نقاشی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم...به کلیسا و بعد به خونه ایی که پشت اون در نقاشی بود نگاه کردم...سم هم نگاهش کرد و بعد نگاهشو به من داد اما در ثانیه نگاهشو ازم دزدید...
به سمت خونه رفتیم و بعد از در زدن وارد خونه شدیم ...
خانم سالمندی در آن جا سکونت داشت ودین : متأسفیم که مزاحمتون شدیم...خانم...اما احیانا پسر بچه ایی اینجا زندگی نمیکنه ؟...لباس آبی داشته باشه و یه دوچرخه ی قرمز ...
زن سالمند ناراحت شد و با بغض جواب منو داد
زن سالمند : نه آقا...خیلی وقته که نه...
سم نگاه کوتاهی به من کرد و
زن سالمند : پیتر ۳۵ سال پیش رفته...
زن سالمند به عکس پسر بچه یا همون پیتر اشاره کرد و
زن سالمند : پلیس هیچوقت...من هیچوقت نظری نداشتم که چه اتفاقی براش افتاده...اون ناپدید شد...اونو گمش کردیم...
سم به یه جا خیره شد و منم به سم نگاه کردم و سم با نگاهش به من گفت مسیر نگاهشو دنبال کنم... عروسک های ارتشی...همونا که لوکاس داشت...همچنان که من برای آروم کردن سم تو بچگی باهاشون با سم بازی میکردم تا سم فکر نکنه تنهاست...سمی...سم تو تموم فکر منی...
زن سالمند : میدونید...این بدتر از مردنه...
به سم نگاه کردم و سم هم به من نگاه کرد و بعد نگاهمونو به زن سالمند دادیم و
دین : اون از اینجا ناپدید شد...
#S_M_H
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...