شروع قسمت شیشم فصل اول سوپرنچرال ❌
اغراق نمیکنم...وقتی دوست سم بهش ایمیل داد و قضیه برادرش رو بهش گفت توی دلم دچار تردید و گله شدم...حتی فکرش آزارم میده که فکر کنم دختری انقدر بهش نزدیک باشه که سم اون رو به عنوان دوستش بدونه...وقتی سم در خونه ی اون رو زد و اون دختر سم رو به آغوش گرفت ، شکستم...وجودم پر از تردید و گله شد...میترسیدم ، میترسم از دستش بدم...حتی با این حال که حرف اونو راجب برادرش شنیدم...
درحال دیدن ویدیو های گرفته شده توسط دوربین مداربسته بودیم که...
بک : ایناهاش...
دین : درست بعد ۱۰ ۲۲:۰۴ ، تو گفتی زمان مرگ حدود ۲۲:۳۰ بود ؟
بک : وکیلای ما یه جور متخصص فیلم استخدام کردن...اون میگه نوار معتبره...ناخونک زده نشده...
سم : چی بک... میتونی چند تا نوشیدنی برامون بیاری ؟بک همون دوست سم بود...همونی که من از بودنش کنار سم دلخورم...بک از روی صندلی بلند شد و
بک : حتماً...
زیر چشمی به سم نگاه میکرد... میدونستم حتماً دلیلی داره که اون دخترو داره میفرسته پی نوشیدنی...
سم : هی...اگه امکانش هست چند تا ساندویچ هم بیار...
دختره به سم نگاه و
بک : راجب این چی فکر میکنی ، هوتر؟
به سمت آشپزخونه رفت...خوش حال بودم که رفته...حرفی که زده بود منو به وجه نیاورد...همین که رفت روی لبم خنده نشوند
دین : آرزو میکنم...
از روی دسته ی مبل بلند شدم و به سمت سم رفتم و
دین : این چیه ؟
سم : ببینش...مرد توی دوربین چشماش مثل چراغ نور داشت
دین : شاید اثر انعکاس نور توی چشاش و دوربینه...
سم : اما من تا الان چنین چیزی ندیدم...میدونی خیلی از فرهنگ ها باور دارن...یه عکس میتونه نگاه های اجمالی رو از روح بگیره...
دین : درست...
سم : یادته اون سگه...ترسیده بود...شاید چیزی دیده بوده...شاید این چیز نسخه تاریکه زکه...یه چیزی که درست مثل اونه اما خود اون نیست...مقداری صورتمو کج کرد و به تائید حرف سم گفتم
دین : اون مطمئنا توضیح میده...
سم : اون چه طور یه زمان هر دو جا بوده...دوباره حرف منو ادامه داد
دین : چه طوره یه نگاه به خونه ی زک بندازیم ؟
سم : الان دیره......
به متل رفتیم روی تخت درحالی که دستام زیر سرم بود دراز کشیده...سم درحال طراحی چیزی توی دفترش بود ... نفسمو با صدا بیرون دادم و این باعث شد سم متعجب بهم نگام کنهسم : چیه ؟
دین : هیچی...
سم : نه یه چیزی هست...چی شده ؟
دین : بهت گفته بودم گاهی میومدم کالج تا ببینمت ؟
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...