🌒12🌘

26 5 0
                                    

عاشقشم....آره من عاشقشم عاشق برادرم ... عاشق سمی...به درک برام مهم نیست اگه راجبم بد فکر کنید من عاشقم و برای یه عاشق نظر دیگران بی ارزشه.... یه عاشق چیزی جز عشقش نمی‌بینه...چیزی جز عشقش نمی‌شنوه...چیزی جز عشقش احساس نمیکنه..........آره من یه عاشقم...

سم : خب...فکر کنم امنه که بگم میتونیم کسی رو داشته باشیم...

سم این رو درحالی که وارد اتاق مون در متل میشد گفت

دین : منظورت چیه ؟

سم عصبی بود و با خشم کنارم روی تخت نشست و

سم : من یه سر زدم به خونه ی کارلتون...یه آمبولانس اونجا بود....ویل کارلتون مرده...

به سم نگاه کردم و درحالی که سرم کج بود گفتم

دین : غرق شده ؟
سم : آره تو سینک...

تعجب کرده بودم چیزی که سم می‌گفت ممکن نبود...

دین : چی ؟ پس این یه موجود نیست...ما با کس دیگه ایی طرفیم...

سم ناراحت بود...با صدای آرومی گفت

سم : آره...اما چی ؟

طاقت دیدن سم رو تو اون وضعیت ندارم...میدونید که دوسش دارم و دیدن اون در این وضعیت برام دشواره...باید باهاش حرف بزنم و با همفکری هم بفهمیم چه اتفاقی داره میوفته...

دین : یه شبح آب...شاید ؟یه جور شیطان ؟....یعنی یه چیزی که آب رو کنترل می‌کنه...آب که از همون منبع میاد ...

سم : دریاچه
دین : آره...
سم : این توضیح میده چرا آمار جنازه ها بالا میره.... دریاچه داره زجر می‌کشه...تا چند ماه دیگه خشک میشه...هر چی که هست...هرچی که بخواد...داره وقتش تموم میشه...
دین : و اگه بتونه فرمان بده...می‌تونه هرکسی رو بگیره... تقریبا همه...و دوباره به زودی اتفاق میوفته...

از روی تخت بلند شدم و

دین : و ما از یه چیز دیگه مطمئن هستیم...

رفتم و روی صندلی نشستم و مشغول پوشیدن کفش هام شدم و

سم : میدونیم که این باید یه ربطی به بیل کارلتون داشته باشه...
دین : هر دوی بچه هاشو گرفته...
سم : و من داشتم می‌پرسیدم...بابای لوکاس و کریس...نوه بین کارلتون...

به سم رول زدم و

دین : بریم به آقای بیل کارلتون یه سر بزنیم...

از جام بلند شدم و راهی خونه بیل کارلتون شدیم...کل مسیر در حال فکر کردن بودیم...یعنی اون موجود چیه ؟

سم : آقای کارلتون....

بیل کارلتون کنار دریاچه روی اسکله نشسته بود و غرق در فکر بود ... با شنیدن صدای سم از فکر هاش رها شد و

سم جلوی من حرکت میکرد و درحالی که به من نگاه میکرد گفت :

سم : ما دوست داریم ازتون چند تا سوال بپرسیم...اگه اشکالی نداره...

سم نگاهشو ازم گرفت و به بیل داد و

دین : ما از اداره...
بیل : من اهمیت نمیدم از کجایین...من امروز به اندازه کافی سوال جواب دادم...

به سم  زیر چشمی نگاه کردم

سم : نوه ی شما گفت که یه چیزی تو دریاچه دیده...شما چه طور ؟...تا حالا چیزی اونجا دیدید ؟....آقای کارلتون سوفی غرق شده و مرگ ویل...ما فکر میکنیم شاید یه رابطه ایی باشه...بین شما و خانوادتون...

سم با مهربونی حرف میزد...لحن صداش آرامش بخش بود...

بیل : بچه های من رفتن...بدتر از مردنه...

بیل گریه میکرد و این باعث شده بود نگاه سم مثل پاپی ها شه...

بیل : برین...خواهش میکنم...

سم به من نگاه کرد و به سمت ایمپالا حرکت کردیم

سم : چی فکر می‌کنی ؟
دین : فکر میکنم بیچاره بدبخت بوده... همچنین فکر میکنم اون به ما چیزی نمیگه...

سم دستاشو روی سقف ایمپالا گذاشت و انگشت های کشیدشو توی هم فرو برد و در حالی که به من نگاه میکرد

سم : پس حالا چی ؟

نگاهم و به خونه ی بیل دادم اون نقاشی ای که لوکاس کشیده بود این خونه بود  و

سم : اون چیه ؟
دین : شاید بیل تنها کسی که چیزی می‌دونه نباشه...

نقاشی رو از جیب کافشن درآوردم و با خونه مقایسه کردم...وای خدای من این نقاشی از همین خونه است...
نگاهم و از نقاشی گرفته و به سم دادم...

سم : داری میگی لوکاس ؟
دین : اون میدونسته اینجا اتفاق میوفته...اون یه چیزایی می‌دونه...
سم : یعنی چی ؟
دین : میفهمیم...

به سمت ایمپالا رفتم ، سوار شدیم و با بیشترین سرعت به سمت خونه ی لوکاس رفتیم...
...

آندرا : متاسفم اما فکر نمیکنم فکر خوبی باشه...
دین : من فقط باید باهاش صحبت کنم...فقط برای چند دقیقه...
آندرا : اون چیزی نمیگه...
سم : آندرا...ما فکر میکنیم آدمای بیشتری ممکنه صدمه ببینن...فکر میکنیم یه اتفاقی داره اونجا میوفته...

وای خدای من ... من همیشه عاشق محبت و لحن آرامش بخش سم هستم...

آندرا : شوهرم و بقیه ی اونا غرق شدند...همین...

صداشو زیاد بلند نکرد اما همین قدر بلندی هم در برابر سم باعث خشم من میشه...

دین : اگه اون چیزی که واقعا باور داری ...پس ما میریم... اما اگه حتی فکر می‌کنی که حتی یه احتمال هست...که یه چیز دیگه ایی می‌تونه اونجا باشه...خواهش میکنم بزارید با پسرتون صحبت کنم...

#S_M_H

🌘شـب‌که‌میـشه🌒Where stories live. Discover now