بلودی مری افسانه ایی...کسی که با بی عدالتی مرد...کسی که باعث شد بفهمم حسی که نسبت به سم دارم به سرفه نیست...آره من سم رو دوست دارم...من دین وینچستر عاشق برادر خودم هستم...عاشق سمی...
...
سم حرف نمیزد...گریه میکرد...ناراحت بود...سم تنها عضو خانواده بود که صادق بود...یک رو بود...غرور نداشت...گریه میکرد با این حال که میدونست من دارم نگاهش میکنم...شایدم منو ... با من خیلی صادقه...نمیدونم...یه پرونده پیدا کردم بلودی مری...
سم کنار من روی صندلی کنار راننده خوابیده بود و هی پشت سر هم ... کلمات غیر واضح به زبون میاورد...سم : نه....نه ...جسیکااااااااااا....
دوست ندارم سم رو تو این وضعیت ببینم اون دنیای منه...دستمو گذاشتم رو کتفش و مقداری تکونش دادم و اون چشماشو باز کرد...
دین : سم، بیدار شو...
سم به اطرافش نگاه کرد و بعد نگاهش و به من داد و
سم : گرفتم داشتم یه کابوس دیگه میدیدم...
دین : آره یکی دیگه...
سم : هی... حداقل یکم خوابیدم...
دین : هی، میدونی...دیر یا زود باید دربارش صحبت کنیم...
سم : اینجاییم ؟
دین : آره..به تولد خوش اومدی...سم روزنامه رو برداشت و
سم : پس فکر میکنی چه اتفاقی برای یه این یارو افتاده ؟
به سم نگاه کردم که با اخم به روزنامه چشم دوخته بود و
دین : خب ، ما باید بفهمیم...بریم...
از ماشین پیاده و به داخل بیمارستان رفتیم...توی راهرو قدم برمیداشتیم...میخواستیم جسد رو ببینیم...
+ سلام...
دین : سلام...
+ میتونم کمکتون کنم...
سم : آره...ما ... دانشجو های پزشکی هستیم...
+ ببخشید؟...
دین : اوه دکتر...فلگلاورچ بهتون نگفت...آره این اسم رو هنگام ورود دیدم...
دین : ما با تلفن باهاش صحبت کردیم...ما اهل اوهایو هستیم...اون باید جنازه رو نشونمون میداد برای مقالمون...
+ خوب متاسفم سرناهاره...
دین : اوه...به سم نگاه کردم و سم هم به من...
دین : خب،اون گفت...خب، میدونی اهمیتی نداره...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...