🌒4🌘

46 6 0
                                    

پایان قسمت اول فصل اول سوپرنچرال ❌

میدونید فکر کردن به یه نفر زیر دوش آب یعنی چی ؟ میدونید نگاه کردن تو آینه ی حموم و حرف زدن با خودت یعنی چی ؟ میدونید جرک آف کردن زیر دوش یعنی چی ؟ دونید این که عشقت بیرون از حموم نشسته و نمیتونی بیاریش پیش خودت زیر دوش یعنی چی ؟ میدونید چه حسیه وقتی ذرات آب با ذرات اشکت هماهنگ شن و به پایین ببارن ؟
کل مدت دوش گرفتن حال من این بود ، حال یه عاشق مگه به جز اینم میشه ؟
...
از حموم بیرون اومدم و دلم گرفت وقتی دیدم سم داره پیغام های جسیکا رو گوش میده

دین : هی ، من گشنمه ، میرم یه چیزی برای خودم بگیرم ... چیزی میخوای ؟
سم : نه
...
از خونه زدم بیرون که فهمیدم اون هتل دار لعنتی خبر مارو به پلیس داده ، پس باید به سم خبر میدادم و

سم : چیه ؟
دین : رفی،5-0 برو
سم : تو چه طور ؟
دین : اونا یه جورایی رد منو گرفتن ، برو بابا رو پیدا کن...

موبایل رو قطع کردم و به عقب برگشتم اونا ، اون پلیس ها پشت سر من ایستاده بودند

دین : مشکلی پیش اومده سرکارا ؟
پلیس : همکارت کجاست ؟
دین : همکار ؟ چه همکاری ؟

اون پلیس لعنتی به همکارش اشاره کرد که به اتاق من و سم بره

پلیس : پس مارشال آمریکایی جعلی ؟ کارت های اعتباری جعلی ؟چیز واقعی ایی هم داری ...

...

منو به اداره پلیس بردند نگران سم بودم ، حرف حرف ، چرت و پرت و هزاران حرف مزخرف ...

+ما یه 911 داریم...
پلیس : باید بری دستشویی ؟
دین : نه
پلیس : خوبه ...

اون لعنتی ، دستمو با دستبند  به میز بست و از اتاق دفتر پلیس خارج شد ، مطمئن بودم ، اون تلفن کار سم بود ، اون برای من فرصتی درست کرد تا فرار کنم
پس از موقعیت استفاده کردم با سنجاق دستامو باز کردم و  دفتر پدر و ... برداشتم و از اونجا فرار کردم

...

دین : تماس 911 تقلبی ، سمی ؟ واقعا غیر مجازه ...

از  باجه ی تلفن بهش زنگ زدم ، آره شمارشو حفظم ...

سم : خواهش میکنم
...

اون جنده نزدیک بود سم منو خفه کنه ، عصبانی شدم ، پس بیخیال شیشه ی ماشین شلیک کردم با این حال که می‌دونستم تأثیری نداره...عکس العمل بدنم بود ، نمیتونم وقتی سم در خطره بیخیال باشم ...
...
سم خیلی باهوش بود اون جنده رو به خونش برد و اون جنده هم رفت ، البته بیبی من یه مقدار داغون شد ...

دین : خوب بود سمی
سم : آرزو داشتم همینو بهم بگی ، تو اون موقع چکار میکردی با تیر میزدی تو صورت کاسپر ؟
دین : هی زندگیت رو نجات دادم ... بهت یه چیز دیگه میگم ، اگه ماشینم خراب شده باشه میکشمت

سوار ماشین شدیم

سم : دین ، ععع

خنده ی روی لبام محو شد

دین : تو نمیری
سم : مصاحبه تا ۱۰ ساعت دیگست ، باید اونجا باشم
دین : آره  آره ، هرچی ! میبرمت خونه

داغوون شدم ، دلم میخواست هق هق  گریه کنم ، تازه احساس شادی کرده بودم ، همه چیز پیش سم برام شیرین بود ، حتی مرگ ، دوسش داشتم ، عاشقش بودم ، اما ، اون نمیدونست ، شایدم می‌دونست به روی خودش نمیاورد

دیگه حرفی نزدیم به خونه ی سم رسیدیم ، احساس بدی داشتم ، نمیتونستم فکر کنم که سم قراره از پیشم بره ، من ، من بهش وابسته بودم حتی بیشتر از هر چیه دیگه ... من زندگیمو به خاطر وجود سم دوست داشتم ، چرا باید بدون اون زندگی کنم...بیخیال پدرم ، شاید امشب خودمو خلاص کنم
من عاشق برادرم بودم و اون عاشق ...

چرا اون روز ترسیدم چرا از حسم بهش نگفتم چرا هنوزم جرأت گفتن ندارم ، چرا جرأت نداشتم که بهش بگم ...

رسیدیم ...

سم پیاده شد ، از پنجره ی به داخل ماشین نگاهی کرد ، یا بهتره بگم به من نگاهی کرد و...سر تکون دادم و

سم : بهم زنگ میزنی اگه چیزی پیدا کردی ؟

تو ذهنم میگفتم اگه نمرده باشم ، اگه خودمو نکشته باشم آره ، پس با جلو دادن لبام به جلو سر تکون دادن بهش گفتم آره
نمیتونستم باهاش حرف بزنم ، بغض گلومو گرفته بود

سم : شاید بتونم بعدا ببینمت هان ؟

بازم تو دلم جواب دادم اگه زنده باشه اگه خودمو نکشته باشم...

دین : آره باشه

سم به سمت خونه رفت باید بهش از حسم بگم ، آره باید بگم بهش

دین : سم...

انگار منتظر بود تا صداش کنم فوری برگشت سمتم و

دین : میدونی ، ما یه تیم توپ بودیم اونجا ؟
سم : آره

این چه حرفی بود آخه ، چرا نگفتم ، اه لعنت به من ، طاقت موندن نداشتم پس ماشینو روشن کردم و راه افتادم

هنوز از خونه ی سم دور نشده بودم که ترسی کل وجودمو گرفت ، حس میکردم اتفاق بدی قراره واسه ی سم پیش بیاد کل وجودم از استرس می‌لرزید پس در اولین پیچ برای آروم کردن دلم ، پیچیدم و دوباره به سمت خونه ی سم رفتم ، اونجا آروم بود ، لبخند تلخی زدم و

دین : میبینی ؟ انقدر نترس ، سم حالش خوبه و الان اون...جسیکا رو به آغوش گرفته و خوابیده ، اون که مثل تو یه عاشق دلشکسته نیست ، نمی‌دونم شایدم باشه ...

نفس عمیقی کشیدم و ماشینو روشن کردم که برم اما ، نوری از شعله ی آتش توی خونه ی سم دیدم ، پس بدون معطلی و با ترس وارد خونه شدم به سمت آتش رفتم ، سم وسط آتش بود و مدام اسم اون دختره ، جسیکا رو به زبون میاورد به سمتش رفتمو بازوشو گرفتم ، متوجه ی جسیکا شدم که به سقف چسبیده ، کشان کشان سم رو از خونه خارج کردم و بعد از چند دقیقه انفجار...

آتش نشانی رسید اما کار از کار گذشته بود ، سم غمگین بود و این منو آزرده میکرد طاقت دیدن سم رو تو اون حالت نداشتم اون عشقم بود، عشقم هست به سمتش رفتم اون داشت توی صندوق عقب ایمپالا تفنگارو منظم میکرد میخواست خودشو آروم کنه ، بهش نگاه کردم و

سم : کلی کار داریم که باید بکنیم...

#S_M_H

🌘شـب‌که‌میـشه🌒Where stories live. Discover now