میدونید چه حالیه وقتی عشقت پیشت باشه و تموم ذهن و تصوراتش راجب یکی دیگه باشه ؟
میدونید چه حالی میشه آدم وقتی عشق زندگیش کابوس ببینه ؟ شاید بخندین و بگین : هه این یارو دیوونست ...
خوب آره من دیوونم دیوونه ی برادرم سم
میدونید ، چند روز از مرگ جسیکا میگذره و سم همش کابوس میبینه کابوس مرگ اونو...تا الان به یه مرده حسادت کردید ؟ ... من حسادت کردم هنوزم حسادت میکنم ، من به مرده ی جسیکا هم حسادت میکنم که چه طور آنقدر سم دوستش داره...من هم سم رو دوست دارم بیشتر از جونم ... سم تمام دارایی منه ... اون روح منه ... اون نیمه ی دیگه ی منه ... که البته خبر نداره ، شایدم هم خبر داره و به روی خودش نمیاره...
درحال رانندگی بودمو داشتم به سم نگاه میکردم ... مثل تموم شب ... میدونید سم خیلی زیباست ، مخصوصا وقتی خوابه ، چشمای هفت رنگشو میبنده و دستشو میزاره زیر سرش ... در حال تماشای سم بود که یهو با ترس از خواب پرید ... رنگش مثل کچ سفید شده بود
دین : تو خوبی ؟
سم : آره خوبم !
دین : یه کابوس دیگه ؟سم با سرفه جواب منو داد ، چرا این کابوس ها رهاش نمیکنند ،خدایا طاقت دیدن سم رو تو این حال ندارم ... یعنی وقتی منم دلشو شکوندم کابوس میدید ؟
دین : میخوای یه کم تو برونی ؟
سم : تو ، تو کل زندگیت ، ازم نخواستی برونم ...
دین : فکر کردم ممکنه بخوای ... ولش کن...
سم : ببین، مرد ... تو نگران منی گرفتم ، من ممنونم ازت ، اما من کاملآ خوبم ...
دین : اوهوم ...یعنی آنقدر من بدم که حتی نگرانی من براش پشیزی ارزش نداره ؟ دلم گرفته نه از سم از خودم ... از کارام...از رفتارام...از ترس لعنتی ایی که تموم آرزو هامو ازم گرفت...
سم : باشه ، کجاییم ؟
دین : ما بیرون ، تقاطع بزرگیم ...
سم : میدونی چیه ؟ شاید ما نباید استنفورد رو اینقدر زود ول نمیکردیم ...باز استنفورد ... باز جسیکا...باز دل شکسته ... باز نفرت...باز آرزوی مرگ ...
دین : سم ، ما یه مدت اونجا رو گشتیم هیچی گیرمون نیومد...
باید یه حرفی بزنم که سم بیشتر باهام همراه سه ، که سم کنارم باشه...
دین : اگه میخوای اون چیزی که جسیکا رو کشت پیدا کنی
سم : باید اول بابا رو پیدا کنی...مثل بچگی هامون...دوباره ذهنمو خوند...دوباره حرف منو جلو جلو گفت
دین : بابا ناپدید شده و این چیز بعد از ۲۰ سال اومده بیرون
۲۰ سال و ۶ ماه آره دقیقا همین...میدونید تاریخشو حفظم چون بعد از این که مامان مرد ، سم همه کس من شد و من میخواستم تموم روزاش رو به یاد داشته باشم...
دین :این یه تصادف نیست ! بابا جواب ها رو داره و اون میدونه چکار کنه
سم : عجیبه ، مرد ، این مختصاتی که گذاشته واسه ی ما ...
دین : اون چی ؟
سم : هیچی اونجا نیست ... فقط جنگله
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...