پایان قسمت دوم از فصل اول سوپرنچرال ❌
من دین وینچستر هستم مردی که طاقت هر چیزیو داره به جز ناراحتی سم یا از دست دادن اون...سم همه ی زندگی منه...اون دنیای منه...دلیل زندگیم...و خوب میدونم سم هم به من چنین حسی داره...با این وجود که انکار میکنه...
به سم نگاه کرد و با حرس و ناراحتی نفسی کشید و سرشو مقداری ماساژ داد و
سم : هیچ معنی ایی نداره...چرا اون به ما زنگ نزد ؟ ...چرا به ما نگفت چی میخواد ؟ ... چرا نگفت کجاست ؟
دین : نمیدونم...اما جوری که من میبینم...بابا یه کار به ما داده که بکنیم و من میخوام اون کارو انجام بدم...سم به من زول زد و
سم : دین...نه...باید بابا رو پیدا کنیم...باید قاتل جسیکا رو پیدا کنیم...
سم ناراحت بود و این منو ناراحت میکرد اون باید بخنده تا قلب بی قرار و شکسته ی من آروم شه...
سم : این تنها چیزیه که میتونم بهش فکر کنم...
دین : باشه ، سم...پیداشون میکنیم قول میدم...گوش کن ... باید خودت رو آماده کنی...یعنی این جست جو میتونه وقت بگیره...و اون همه عصبانیت...اونو نمیتونی با خودت داشته باشی ... اون ترو میکشه...باید آروم باشی مرد...
سم : چه طور تو میتونی ؟ چه طور بابا میتونست ؟
دین : خب ، برای یکی از اونا ، یعنی فهمیدم خانواده ی ما خیلی داغوونه ، اما شاید بتونیم به بقیه کمک کنیم...این دید خیلی چیز هارو آسون میکنه...باید بخندونمش حالا به هر قیمتی شده...من تحمل دیدن سم تو این حال رو ندارم
دین : و بهت میگم دیگه چی میتونه کمک کنه...کشتن هر شیطان جنده ای که میتونم...
خنده ی کوچیکی کردم و بالاخره دلیل دنیای من ... دلیل زندگیم خندید...
+ کمکم کنیدددددد
بلند شدیم و سم چراغ قوه اش رو روشن و به سمت جنگل ها گرفت و
+ خواهش میکنمممممممم
+ کمککککککککککککککدین : داره سعی میکنه مارو بکشه بیرون...فقط آروم و آماده باشین...
+ کمکککککککککککککک
+ کمکمممم کنیددددددددد
+ لطفاًااااااااااااااااااروی : خب اون نیست...
بهمون نزدیک شد و تو محوطهی جنگل شروع به دویدن کرد ، روی تیر زد و گفت که اونو تیر زده و از محوطه خارج شد
دین : رویییی نهههههه...تکون نخورید...
همراه سم دنبال روی رفتیم...اون موجود روی رو با خودش برد...
....
صبح شد ... همه داغوون بودیم...سم گوشه ایی تنهایی کز کرده بود...سم : هی...ما نصف رو وقت داریم...وبرای من...میخوام این شیطان جنده رو بکشم...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...