شاید...آره من توی وان خوابم برد و تو خواب آرزویی که داشتم با سم دوباره تجربه کنم رو دیدم...من و اون...خیلی واقعی بود...کاش دیشب رویای من حقیقی میشد و عشق بازی من و سه به یه سکس هیجانی وصل میشد... اما...نه نشد... وقتی بیدار شدم همه جای حموم مه بود و باید بگم واقعا
شانس آوردم که تواون هوا نفس کم نیاوردم...به در ، به پایین در نگاه کردم... وای گاد سم لباس های منو منظم داخل یه پلاستیک و همراه حوله ای اونجا گذاشته بود ، این یعنی وقتی خوابم برده بود سم بازم وارد حموم شده بود...
خودمو شستم و بعد حوله رو دور سرم پیچیدم که سم سه بار به در ضربه زد وسم : تا حالا از اونجا اومده بودی بیرون ؟
صدای آب خیلی زیاد بود...
دین : چی ؟
آب رو بستم و
سم : دین یه پلیس گزارش داده...
دین : بیخیال...اصلا انرژی خارج شدن از حموم رو نداشتم...خیلی هواش خوب بود
سم : یه نفر سه بلوکی اینجا مرده ...یالااا
به سمت در رفتم و درو مقداری باز کردمو با خنده خطاب به سم گفتم
دین : این دوش فوق العاده است...
سم به من نگاه کرد و بعد چشماشو تو حدقه چرخوند و پشتشو به من کرد و
سم : یالا...
درو بستم و به سمت لباس ها رفتم...تازه متوجه شدم...آره مثل همیشه گردنبندم همراهم و دور گردنم بود آره اون دیگه جزوی از من شده...
فوری خودمو خشک کردم و لباس هامو پوشیدم و از حموم خارج شدم...شروع به صدا کردن سم کردم اما جواب بی جواب...در همین حین بود که صدای ماشین که از پارکینگ خارج میشد روشنیدم و فوری منم از خونه خارج شدم...
سم با دیدن من مقداری ابرو هاشو بالا انداخت وسم : چه عجب دل کندی
خنده ی شیطنت آمیزی کردم و به سمت صندلی راننده رفتم و هنگامی که سوار شدم و در رو بستم و سم حرکت رو شروع کرد با شیطنت گفتم
دین : تو که منو ارضا نکردی گفتم خودم این کارو کنم
سم دنده رو عوض کرد و درحالی که دندوناشو به هم میسابید با خنده گفت
سم : خفه
مقداری لبامو جلو بردم و یکی از چشمامم ریز کردم و
دین : البته تو خواب ارضام کردی...
سم مقداری فکش رو کج و
سم : دین لطفاً تمومش کن...
مقداری اخم کردم و
دین : باشه فقط قبلش تو سایزت...
سم: دیییین...سم با اخم اسممو به زبون آورد و من به خنده افتادم...
سم : خب رسیدیم دین جدی باش...
دین : اونجا جای پارک خوبیه برو اونجا...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...