🌒17🌘

21 4 0
                                    

پایان قسمت سوم فصل اول سوپرنچرال ❌

سم چه قدر دوسش دارم...همیشه با ملایمت حرف میزنه...همیشه با من خوبه حتی اگه من باهاش بد شم...چرا سرنوشت جوریه که چیزی که میخوای نمیشه ؟ چرا سم مال من نمیشه ؟
...
عصبانی شده بودم...پیتر چه قدر زجر کشید ... به سم نگاه کردم که از خشم اخم کرده بود ... سم با خشم به کلانتر نگاه کرد

پلیس : اون آندرا...ما بچه بودیم...ما خیلی ترسیده بودیم...یه اشتباه بود...اما آندرا گفتن اینکه من به این غرق شدن ها مرطبتم با کریس به خاطر یه روح معقول نیست...

بسه آنقدر چرندیات گفتن...

دین : خیلی خوب گوش کنین ... همه ی شما...ما باید شما رو دور از این دریاچه نگه داریم تا جایی که بشه...

آندرا با ترس به دریاچه  نگاه کرد...ماهم به اونجا نگاه کردیم ... وای خدای من لوکاس...اون کنار دریاچه ایستاده بود وآروم آروم نشست...به سرعت به سمتش رفتیم ... به محض رسیدن ما چیزی اون رو به داخل آب کشید ...به داخل دریاچه پریدم و بعد از من سم پرید...آندرا قصد پریدن داشت که سم مانع شد...شروع به گشتن کردم ... زیر آب رفتم و دوباره شروع به گشتن کردم...سرمو بیرون آوردم...میترسیدم اتفاقی برای سم بیوفته...اسمش رو صدا کردم تا از حالش مطمئن شم هم بفهمم چیزی پیدا کرد یا نه...

دین : سم ؟  

دوباره به زیر آب رفتیم که با صدای آندرا باز به روی آب اومدیم و...نه جیک اون یه داخل آب اومده بود و با پیتر صحبت میکرد...

دین : نه جیک...

جیک، کلانتر به زیر آب کشیده شد به زیر آب رفتم و سم هم همراه من اومد...چیزی نبود...سم به سمت بالا برگشت و نفس گرفت... یعنی اون لوکاس رو گرفته... وای خدای من اون لوکاس بود...به سرعت به سمتش رفتم و اون رو از دریاچه بیرون آوردم...خوشحال بودم ... ناراحتم بودم نتونستم به جیک کمک کنم اون حقش بود اما...خدای من...

...

چند وقت گذشت...همراه سم به سمت ایمپالا رفتیم تا دوباره بزنیم به جاده ... ناراحتیم از چهرم معلوم بود و سم متوجه اون شده بود...اما ناراحتی من دو دلیل داشت دومیش مرگ جیک بود اما اولیش...اولیش این بود که چرا کاری کردم که سم فکر کنه دوسش ندارم ؟...سم به من نگاه کرد و

سم : گوش کن ما همه رو نجات نمیدیم ...

به سم نگاه کردم و

دین : می‌دونم...
+سم...دین...

لوکاس و مادرش بود...به سمتشان رفتیم...آره لوکاس دوباره حرف میزنه...

دین : هی...
آندرا: خوشحالیم که بهتون رسیدیم...ما برای جاده براتون ناهار درست کردیم...لوکاس اصرار کرد که خودش ساندویچ درست کنه...

نگاهم به لوکاس بود...اما حواسم از خنده سم و چال گونش پرت نشد ...

لوکاس : میتونم بدم بهشون؟

لوکاس خطاب به مادرش پرسید و من خوشحال از این که حرف زد...به سم نگاه کردم و نگاهم به لوکاس دادم

دین : بالا لوکاس بیا تو ماشین بزاریمش...همراه با لوکاس به سمت ماشین رفتیم و... ساندویچ رو روی صندلی ماشین گذاشتم و خودم کنارش رو به لوکاس نشستم و

دین : خیلی خوب اگه الان حرف میزنی... یه اصطلاح خیلی مهمه پس می‌خوام همیشه تکرارش کنی ...

حرف حرف حرف...

دین : مواظب مادرت باش ، باشه ؟...

نه اینکه آندرا رو دوست داشته باشم نه...من خودم مادر نداشتم و مادر ها برام با ارزشند...

آندرا و سم به سمت ما اومدند و آندرا به در ماشین تکیه و به سمت لب هام اومد و منو بوسید...خندیدم...اما چرا...چرا سم رو ندیدم خنده ی سم تو اون موقعیت از صد تا فحش بدتر بود...

آندرا : ممنون...

به سمت صندلی راننده رفتم روی نگاه کردن به سم رو نداشتم ... در حالی که پشت سرمو میخاروندم

دین : سم یالا...باید بریم ورگنه روز قبل از اینکه به جاده بریم تموم میشه...خنده خنده خنده ی لعنتی من...سم می‌خندید اما تا زمانی که حرکت نکرده بودیم بعد از اون سم حتی حرف هم نزد...لعنت به من...لعنت...

#S_M_H

🌘شـب‌که‌میـشه🌒Where stories live. Discover now