چارلی: اونا توی دستشویی پیداش کردن...
به مکانی که گفته بود رفتیم ... روی صندلی نشسته بود و هق هق گریه میکرد...
کنارش روی تکیه گاه صندلی نشسته بودم و سم مقابل ما ایستاده بود...چارلی: و چشماش..اونا از جا در اومده بودن...
سم : متاسفم...
چارلی: و اون گفت...به سم نگاه کردم و
چارلی:شنیدم که گفت...اما نمیتونست به خاطر اون باشه...من دیوونه ام درسته ؟...
دین : نه تو دیوونه نیستی...
چارلی: باعث میشه حس خیلی بدتری داشته باشم
سم : ببین...به سم نگاه کردمو
سم : ما فکر میکنیم یه خبری اینجا هست...یه چیزی که نمیتونیم توضیح بدیم...
دین : و ما نمیتونیم جلوش رو بگیریم...اما میتونیم از کمک تو استفاده کنیم...قرار شد مخفیانه وارد خونه ی مقتول یا همون جیل بشیم...پس چارلی وارد خونه شد و پنجره رو برای ما باز کرد...وارد خونه شدیم و
سم : به مامان جیل چی گفتی ؟
چارلی : گفتم که من میخوام یه ذره با وسایل و عکس های جیل تنها باشه...
سم : عالیه...من درحال بستن پنجره و کشیدن پرده ها بودم و
چارلی : از دروغ گفتن متنفرم...
به سمت چارلی و سم رفتمو
دین : این به نفع ماست...برو نور رو بزن...
چارلی به سمت کلید چراغ رفت و چراغ رو خاموش کرد و
چارلی : شما دنبال چی میگردین ؟
همینطور که مشغول بودم و بدون نگاه کردن به چارلی
دبن : وقتی پیدا کردیم بهت میگیم...
سم داشت به دوربین ور میرفت و
سم : هی...دید در شبش چه طور فعال میشه...
دوربین رو به سمتم گرفت و من براش درحالی که دوربین تو دستش بود...دید در شب و فعال کردم و
سم : ممنون...عالیه...
متوجه شدم سم دوربین رو به سمت من و روی چهرم گرفته...اون داشت منو دید میزد..پس بهتره یه ذره اذیتش کنم...
مقداری چرخیدم و جوری که کمرم به سمت سم بود و سرم هم به سمتش گفتمدین : من مثل پاریس هیلتون هستم ؟
به سم نگاهی کردم و ابرویی بالا دادم...سم ریز ریز میخندید...
چارلی هم به خنده افتاد که باعث شد سم جهت دوربین رو عوض کنه و به سمت دیگه ای بره...به دختره درحالی که لبم خندون بود نگاه کردمو...ابرو هامو بالا دادم و دستگاه مورد علاقم
ادامه دارد...دستگاه فرکانسمو برداشتم و شروع به چک کردن اتاق کردم...سم در کمد لباس جیل رو باز کرد و دوربین رو به طرف آیینه گرفت و بعد به من نگاه کرد و
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...