میدونید چه حالیه وقتی کسی رو میخوای اما میترسی بهش از حست بگی ؟ میدونی چه قدر درناکه که برای جلب توجهش باید به بقیه توجه کنی یا اذیتش کنی ... میدونید چه حالی پیدا میکنم وقتی به سم فکر میکنم ... من عاشقشم و اون...کاش میدونست...کاش میفهمید...
به پارک رفتیم...توی اداره ی پلیس شنیدیم که آندرا امروز لوکاس رو ساعت ۳ میبره پارک...پس خودمون رو به پارک رسوندیم ... آندرا کنار درخت ها روی نیمکت نشسته و از دور در حال نگاه کردن پسرش بود ، بهش نزدیک شدیم و
سم : میتونیم بهت ملحق بشیم ؟
آندرا : من با پسرم اینجام ...
دین : آهههه، اشکالی ندارد اگه بهش سلامی کنم ؟بدون توجه به اونا به سمت لوکاس رفتم اما میتونستم صدای سم و آندرا رو بشنوم و
آندرا : به دوستت بگو این چیزا روی من جواب نمیده...
سم : فکر نمیکنم چنین نیتی داشته باشه...هییی خدا سم منو واقعا میشناسه میدونه قصد من اذیت کردن اونه ... میدونه من قصد دیگه ایی ندارم ...سم سمییی تو خیلییی خوبی برادر...
به سمت لوکاس رفتم و کنارش روی زمین روی زانو هام نشستم و
دین : چه طوره ؟
به لوکاس نگاه کردم مشغول نقاشی بود...همه حواسش به نقاشی بود ...رفتم سراغ اسباب بازی های ... شاید باید به روش بچه ها عمل کنم ... عروسک سرباز داشت ، هه منو سم هم از اینا داشتیم...
دین : اون...من قبلاً اینارو دوست داشتم ...
یکی از عروسک هارو برداشتم و گرفتم جلوی صورتمو صدای تفنگ و جنگ از دهنم درآوردم و
دین : پس بیشتر نقاشی میکشی ؟اون خوبه ...
برگه ها نقاشی هاشو مقداری جابه جا کردم تا نقاشی هاشو ببینم و
دین : هی. اینا خیلی خوبن... اشکالی ندارد اگه من هم بشینم و برات یه نقاشی بکشم ؟من خودم خیلی بد نیستم....
شاید اینجور باهاش رفیق شدم و اون رو قانع به حرف زدن کردم...یه مداد برداشتم و بلند شدم و روی نیمکت نشستم و شروع به کشیدن کردم...
دین : میدونی من فکر میکنم میتونی منو بشنوی...تو نمیخوام حرف بزنی...من دقیقا نمیدونم چه اتفاقی برای بابات افتاده ... اما میدونم یه چیز خیلی بد بوده...فکر کنم میدونم چه حسی داری.. وقتی که من همسن تو بودم...یه چیزی دیدم...به هر حال...
نمیتونستم ادامه بدم تموم اون اتفاق جلوی چشمام بود...دود... آتیش... فریاد...گریه ی سم...گریه...کمک خواستن...و...
دین : شاید تو فکر نمیکنی کسی بهت گوش بده ...یا...یا باورت کنه...میخوام بدونی من باورت میکنم ، من بهش گوش میدم...تو حتی مجبور نیستی ، چیزی بگی ، میتونی برای من یه نقاشی بکشی... درباره ی چیزی که اون روز دیدی...درباره ی بابات ... تو دریاچه
اصلا به من توجهی نمیکرد ...
دین : باشه...مشکلی نیست...
برگه ی نقاشیمو سمتش گرفتم و
دین : این برای توئه...این خانواده ی منه...
به نقاشی اشاره کردم و
دین : این بابامه...اون...اون مامانمه...این برادرمه...و این هم منم...
حتی یه نگاهم نکرد...نه بهم برنخورد...ناراحت ، نه ... نمیدونم ...
دین : پس من یه هنرمند بدم...میبینمت ، لوکاس...
برگه رو گذاشتم و به سمت سم و آندرا رفتم...
...آندرا : لوکاس هیچی نگفته ، حتی به من...نه بعد از ... اتفاق باباش...
دین : آره شنیدم... متاسفم...
سم : دکترا چی میگند ؟
آندرا : میگن یه جور استرسه ناشی از حادثه است...سم ناراحت اون بچه بود...من به اون بچه حسودیم شد ... من ... سم نباید به خاطر کسی ناراحت باشه...
سم : نمیتونه آسون باشه...
آندرا : برای هیچ کودوم از شماها...ما با بابا اومدیم ... اون خیلی به من کمک کرد...فقط...وقتی فکر میکنم چی سر لوکاس اومده...اون چی دیده....اون دختر به من نگاه میکرد و من هم متوجه نگاه خیره ی سم به خودم بودم...اون واقعا روی من حساسه...زیر چشمی به سم نگاه کردم ، اونم داشت نگاهم میکرد...
دین : بچه ها قوی هستند ...تو سورپرایز میشی اگه بدونی اونا با چه چیز هایی میتونن روبه رو بشن...
آندرا : میدونی اون یه زندگی داشت...اون سخته که باهاش کنار بیاد و حقیقت و بهت بگه...حالا اونجا نشسته و اون نقاشی ها میکشه...با اون ارتشی ها بازی میکنه و فقط آرزو میکنم...هی عزیزم...لوکاس با یه برگه ی نقاشی پیش من اومد و برگه رو به من داد
دین : ممنون...ممنون لوکاس...
اون رفت...به سم نگاه کردم که با تعجب نگاهم میکرد...
#S_M_H
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...