غرق در خواب بودم...خواب خوبی بود من و سم کنار هم ... در آغوش هم...سمی کاش من مال من بود...کاش روحش ... قلبش ... جسمش ... فکرش ...همه و همه مال من بود...ای کاش...
...
توی خواب و بیداری بودم که صدای در متل خواب رو از سرم بیرون کرد ... دستمو زیر تخت بردم تا سلاح مو بردارم...سرمو بلند کردم و فهمیدم که...اون شخصی که وارد شده بود سمی بود...نه هیولایی...سم : صبح بخیر...
روی شکم خوابیده بودم و شلوارک کوتاهی پوشیده بودم...بین خودمون باشه تموم تلاشم جذب سم به خودمه...
دین : ساعت چنده ؟
سم مقداری به پنجره نگاه کرد و بعد دوباره به من
سم : ۵:۵۴ حدوداً
مقداری اخم کردم و درحالی که به بدنم کشو قوس میدادم
دین : صبح؟
سم : آره...نگران سم بودم خیلی وقت بود که خوب نمیخوابید...
دین : روز کجا رفته ؟دیشب هیچ خوابیدی ؟
درحالی که بروز چشمامو باز کرده بودم به سم نگاه کردم و سم نگاهشو پایین انداخت و
سم : آره یه چند ساعت...
هروقت میخواد دروغ بگه بهم نگاه نمیکنه... مشخص بود الانم داره دروغ میگه...هرچند که خودم واضح دیدم نخوابید...
دین : دروغگو...
روی تخت نشستم و
دین : من تا ساعت سه بیدار بودم و دیدم که تو اصلأ نخوابیدی...داشتی جورج فورمن رو نگاه میکردی...
آره بیدار بودم و مخفیانه سم رو دید میزدم...به درک...من عاشقشم...
سم : هه...چی میتونم بگم به جز این که این فیلم کل تلویزیون رو گرفته...
به سم خیره بودم...نگرانش بودم حتی بیشتر از خودم...بیشتر از بابا...بیشتر از همه...
دین : آخرین باری که شب خوابیدی کی بود ؟
سم نگاهم نمیکرد
سم : نمیدونم...یه مدت قبل...فکر میکنم...چیز بزرگی نیست...
دین : آره هست...
سم : از نگرانیت ممنونم...سم با تمسخر حرف میزد...چرا حس میکنم ازم گله داره...
دین : من نگران تو نیستم...
چرا انکار کردم...چرا...چرا همیشه وقتی اوضاع داره خوب پیش میره زبون من به همه چی گند میزنه؟ چرا ؟
دین : کارته که منو زنده نگه داری...پس میخوام هوشیار باشی...
سم با فورم دادم به لباش حرف منو تایید کرد...فکری توی سرم بود که آزارم میداد...فکری راجب اون دختره...جسیکا...از فکر این که سم هنوز دوسش داره مغزم کاملا درگیره...
دین : جدا، تو هنوز درباره ی جس کابوی میبینی ؟
سم خنده ی تلخی در جواب من تحویلم داد ...خنده که که چال لپ هاشو آشکار میکرد...سم اومد و روبه روی من روی تخت خودش نشست و با چهره ی کیوت و غمگینش به من نگاه کرد و
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...