میدونید چه قدر درد داره که نمیتونی کسی که تموم قلب و ذهنت درگیرشه رو داشته باشی...شاید بگید دین تو که اونو داری ، اون الان کنارته....اما چه داشتنی وقتی حتی به حس اون نصبت به خودم شک دارم...من باور ندارم که اون دوسم داره...من بودم که دلشو شکوندم...
به سمت اتاق لوکاس رفتیم... مثل سری قبل درحال نقاشی کشیدن بود...
درحالی که خم شده راه میرفتم به سمت لوکاس رفتم ودین : هی لوکاس...
روی پنجه هام نشستم و
دین : منو یادت میاد ؟
بهم محل نداد...به نقاشی هاش نگاه کردم و
دین : میدونی من...
روی زمین نشستم و
دین : خواستم بابت نقاشی تشکر کنم...اما نکته اینه...من دوباره کمکتو لازم دارم...
نقاشی رو از جیبم درآوردم و روی بقیه ی نقاشی های لوکاس گذاشتم و
دین : چه طور بلد بودی اینو بکشی ؟...میدونستی که یه چیز بد داره اتفاق میوفته ؟
همچنان درحال نقاشی کشیدن...
دین : شاید میتونستی سر تکون بدی...آره یا نه...برای من.......................تو ترسیدی ؟
دوباره هجوم خاطرات...گریه...دود..آتیش...بغض... ترس ... مردن مادر...گریه های سم...طی کردن پله ها به پایین...از خونه بیرون رفتن...انفجار...گریه های سم...
دین : باشه...میفهمم...ببین...وقتی که من همسن تو بودم...من دیدم یه چیز خیلی خیلی بد برای مامانم اتفاق افتاد...و...من ترسیده بودم...من هم حس نمیخواستم حرف بزنم...درست مثل تو...اما ببین مامانم...میدونم که میخواست قوی باشم...من هر روز به اون فکر میکنم...و من همه ی تلاشمو میکنم که شجاع و قوی باشم...و شاید بابات...اون هم بخواد که تو شجاع باشی...
لوکاس دست از نقاشی کشیدن برداشت و به من نگاه کرد و از بین نقاشی هاشو یه نقاشی به من داد...ممنون لوکاس...
کل زمان حرف زدن نگاه سنگین سم رو روی خودم حس میکردم...از خونه بیرون زدیم سوار ایمپالا شدیم و...و من یک کلمه هم حرف نمیزدم...
سم درحال تماشای نقاشی بود ومن باید حرف میزدم از سکوت خوشم نمیومد مخصوصا وقتی سم کنارمه...
دین : آندرا گفت ، لوکاس هیچوقت چنین چیزی رو نکشیده بوده...البته تا قبل از مرگ پدرش...
سم : مواردی است که تو تجربه ، اونجوری ، آدم های مطمئن هم به افکار قلبی حساس بشن...
دین : چی اگه لوکاس هم داره میگیره...فقط مشکل زمانه قبل از این که یه کس دیگه ایی غرق بشه...پس اگه سرنخ بیشتری داری...خواهش میکنم بگوسم خندید و ضربه ایی به پاش زد و
سم : خیلی خب...ما یه خونه داریم که پیدا کنیم...
دین : فکر میکنی چند تا خونه توی شهره ...بیشتر از هزار تا از اون خونه ها توی شهر هستن...
سم : این کلیسا رو میبینی ؟شرط میبندم کمتر از هزار تا اینجا وجود داره ...سم به من خیره شد...وقتشه اذیتش کنم پس
دین : اوه، پسر دانشگاهی فکر میکنه خیلی باهوشه...
سم خندید و من هم خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم...میدونید نمیتونم وقتی سم میخنده بیخیال باشم...خندم میگیره...
سم دوباره به نقاشی نگاه کرد و به من نگاه کرد...انگار میخواست چیزی بگه...اما نگفت...دوباره نگاهش و ازم دزدید اما باز نگاهم کرد وسم : میدونی...عااا...چیزی که درباره ی مامان گفتی...
نباید سم اون موضوع رو میفهمید و زبون از سر ناراحتی لبامو خیس کردم و
سم : هیچوقت قبلاً به من نگفته بودی...
همینطور که نگاهم به جاده بود جوابشو دادم و
دین : چیز بزرگی نبود که بخوام بگم...
سم به من نگاه کرد و بعد خنده ی آرامش بخشی رو به من کرد...نگاهمو به سم دادم و سم لباشو به سمت جلو داد و
دین : اوه خدا ، ما مجبور نیستیم بغل کنیم یا چیزی ، هستیم ؟
سم خندید و به نقاشی نگاه کرد...میدونید من دارم خاطراتمو مینویسم و میدونم که در مورد من و سم کتاب های کمیک ادامه داری بیرون اومده که چاک نوشته...خدا، چاک...اما چاک همه چیز رو تو کتاب جا نداده چون نمیخواسته قانون برادری رو نقص کنه...چاک حتی راجب بوسه من و سم در کودکی و اولین سکسمون که با هم دیگه بود تو کتاب چیزی ننوشت ، حتی راجب حس من و فکرام، پس چیزی که من دارم الان مینویسمم تو کتابش نیست...
سم خندید و به نقاشی نگاه کرد و
سم : دین...
#S_M_H
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...